?از زبان مجید ? با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد… ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود. کلی پایگاه رفتیم تا یه جا خالی پیدا کردیم… خیلی خوشحال بودم.. میدونستم وقتی مینا بفهمه که علایقمون شبیه همه خیلی خوشحال میشه? . تا وقتی روز رفتنمون… بیشتر »
آرشیو برای: "شهریور 1396"
?از زبان مینا? از دست گیر دادنهای الکی بابا و مامانم خسته شده بودم… همش بهم میگفتن اینو بپوش…با این بگرد..با این نگرد و همیشه محدودم میکردن. هیچوقت نمیزاشتن مانتو و شالهای رنگی بخرم و با اینکه چادر هم میزاشتم همیشه بهم میگفتن تیره و ساده… بیشتر »
?از زبان مینا? بهتره بگم خیلی زشت و خز شده بود ?? از اون تیپ و ظاهرایی که همیشه بدم میومد… ریشاش هم یکی در میون دراومده بود و فک کنم خونشون تیغ پیدا نمیشد ?? تعجبم به خاطر این بود که مجید همیشه تو بچگیامون لباس قشنگ و گرون قیمت میپوشید و خالم خیلی… بیشتر »
بالاخره روز موعود فرا رسید دل تو دلم نبود. از صبحش بلند شدم و رفتم حموم و تک تک لباسام رو میپوشیدم و جلو اینه خودمو نگاه میکردم ببینم کدوم بهم میاد موهامو کج گرفته بودم ولی پیشونم هی عرق میکرد و خرابش میکرد و منم یه دستمال کاغذی دستم بود و مدام در حال… بیشتر »
-اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون…چون بغلش حوزه هست خیلی طلبه ها هم اونجا میان… -جدی میگی؟!؟خیلی ممنونم☺باشه حتما? -پس یه ساعت قبل اذان بیا سر میدون☺ . غروب شد و با الیاس رفتم مسجد…طلبه ها هم بودن و داشتن تو مسجد قبل از… بیشتر »
?از زبان مینا? روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم… اوایلش نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه… خانوادم هیچ توضیحی درمورد چادر بهم نداده بودن… فقط بعد 9 سالگی اصرار کرده بودن که روی سرم بزارم… با اصرار… بیشتر »
نمیدونستم باید چیکار کنم? اخه من از بچگی همه زندگیم برا مینا بود? بعنی دوست داشتم هرکاری کنم که اون خوشحال بشه و اون تایید کنه? مثلا حتی موقع لباس خریدنم هم مدلی میخریدم که اون خوشش میاد و تعریف میکرد. اسباب بازیهام رو اونی رو میخریدم که مینا دوست… بیشتر »
بعد از اون سال من کمتر خونه مامان جون رفتم… بعد از ظهرا تو کوچه میرفتم و با بچه های محل فوتبال بازی میکردم… همبازیهای زیادی پیدا کردم ولی باز ته دلم برا مینا تنگ شده بود? چند ماه بعد متاسفانه مامان جونم فوت کرد و دیگه از اون به بعد مامان و… بیشتر »
?از زبان مجید? تا تولد 9 سالگی مینا این اومدنا به خونه مادربزرگ ادامه داشت و من هرچی به تاریخ تولد مینا نزدیک تر میشدم ناراحتیم بیشتر میشد اخه نسبت به مینا حس خاصی داشتم? دوست داشتم هیچوقت از دستش ندم . اونموقع بعد از ظهرها وقتی از دویدن و بازی کردن… بیشتر »
#قسمت_اول مجید و مینا دختر خاله و پسر خاله بودن و چون با مادرهاشون هر روز میرفتن خونه مادر بزرگ از کوچیکی تا الان که 8 سالشون بود باهم بزرگ شدن… خونه مامان بزرگشون یه خونه قدیمی بود با یه حیاط بزرگ و یه حوض فیروزه ای وسط حیاط که دور تا دورش… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? #بسم_رب_الشهـــــداء چشمامو باز کردم، همه جا تاریک بود، تاریکه تاریک ..خیره بودم به سقف اتاقم که تو تاریکی شب فرو رفته بود .. بلند شدم نشستم، صدای نفس های منظم مهسا که نشون از خواب عمیقش میداد فقط میومد .. دستی به… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? نمیتونستم جمله ام رو ادامه بدم، دنیا بشدت دور سرم می چرخید، دلم می خواست این لحظه زنده نباشم، چقدر سخت بود، چقدر سخت … خود عباس حتی بهم گفته بود که اگه شهید شد من چیکار میکنم … کاش اون روز جوابشو میدادم ..… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? لبخندی بروم زد، توی چشماش اشک میدیدم، اشک شوق از داشتن پسری مثل عباس بود یا اشک دلتنگی از دوری عباس! - پسری که فقط معصومه ای مثلِ تو لیاقتش رو داره، تو ام خیلی خوبی معصومه جان! چه خوبه که تو رو برای عباسم انتخاب کردم… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? خندید و گفت: حالا بزار کمی درس حوزه بخونم، اگه بعدش دیدم هنوزم بهش علاقه دارم کارگردانی رو هم میخونم، هنوزم تو فکر ساخت فیلم تو هستم هممون خندیدیم .. و من چقدر خوشحال بودم که مهسا برای زندگیش بهترین تصمیم ها رو… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? مشغول شام خوردن بودیم مهسا سکوت رو شکست و گفت: یه چیز بگم مامان؟!! مامان نگاهی بهش انداخت و گفت: بگو عزیزم نگاهی به من و محمد که مشغول شام خوردن بودیم انداخت و گفت: من نمی خوام کارگردانی بخونم… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? من … من .. باز گریه هاش شدت گرفت، منم پا به پای حرفای سمیرا اشک میریختم، پس اون چیزی که قرار بود دل سمیرا رو بلرزونه، شهادت آقا هادی بود .. که شهادتش نه تنها دل سمیرا که دلِ منو هم بدجور لرزونده بود .. بهم نگاه… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? تا نگاهم بهش خورد مات اشکای روی صورتش شدم … با حالتی آشفته اومد تو و بغلم کرد - معصومه … معصومه … سعی کردم آرومش کنم - چیشده سمیرا جان ازم جدا شد، در و بستم و باهم لب حوض نشستیم، در حالی که نگاه… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? مامان به کمرم دست کشید و گفت: الهی قربونت بشم، فدات بشم دخترکم .. گریه نکن عزیز دلم .. با گریه و زاری گفتم: مامان، مامان جونم .. دلم خیلی برای عباس تنگ شده … خیلی مامان … خیلی … . . . . کل روز حالم… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? عاطفه هم درحالیکه نرگس تو بغلش بود اومد و کنار تابوت نشست .. دستشو به سمت پارچه روی صورت شهید برد و پارچه رو کنار زد تا شاید ببینه صورت یارش رو بعد دوماه دوری و دلتنگی .. تمام صورت عاطفه خیس از اشک بود اما لبخند محوی… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? اون زینب “سلام الله علیها ” بود که نباید گریه میکرد بر شهادت برادرش حسین “علیه السلام ” که نامحرما دورش بودن و صدای گریه هاشو میشنیدن .. دلم به درد اومده بود از مصائبی که با دیدن هر صحنه از حال… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیـاس کنار فاطمه سادات نشسته بودم و دلداریش میدادم، همش گریه میکرد و گهگاهی داداش شهیدش رو صدا میزد .. نگاهم افتاد به مامان آقا هادی که دستاشو به سر و سینه اش میزد و گریه میکرد .. چقدر درد داشت از دست دادن جوونی مثل علی اکبرِ… بیشتر »
?✨شیخ حسنعلے نخودکی: به هر چیزی که رسیدم در گرو انجام این سه کار بود: ? نمـاز اول وقـت ? احتـرام به سـادات ? لقـمه حـلال بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس و من هنوز نمیدونستم اون چیه .. تو افکار خودمم غرق بودم که گفت: عبد شدن خیلی سخته ها .. نه؟؟ کمی مکث کرد و گفت: باید از خودت بگذری!! از جمله اش کمی تعجب کردم، یه بار بصورت جدی به حرفام توجه کرده بود ..… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? - سمیرا خیلی دیوونه ای به صورتخیلی جدی گفت: حواسم رو پرت نکن جای حساسشه من فقط به کاراش می خندیدم دیگه گلبرگ ها داشت تموم می شد، آخریش رو کند و گفت: یه خواستگار خوب میاد بعدم با خوشحالی گفت: آخ جووون… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? سمیرا در حالیکه با گل توی دستش ور میرفت گفت: میای باهاش فال بگیریم نگاهم درحالیکه به گل بود گفتم: فال؟!!! - آره دیگه، همین که گلبرگاشو بکنیم - وای از دست تو دختر، اون از کارات تو گلزار شهدا، اینم از فال گرفتنت خندید و… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? فقط با بهت بهش نگاه میکردم که با همون حالت عصبی همراه بغضی تو صداش ادامه داد: بی پدری واست کم نبود که خواستی عباس رو هم از دست بدی، ما دِین خودمون رو به این کشور ومردم ادا کرده بودیم بابامونو دادیم، حالا رسیده… بیشتر »
در حال چیدن کتابام تو قفسه بودم، مهسا اومد کنارم نشست و با ذوق گفت: معصومه! تا چند وقته دیگه با آتنا دوستم میخواهیم بریم ثبت نام، میخواهیم کارگردانی بخونیم نگاه گذرایی بهش انداختم و بی هیچ حرفی همچنان مشغول کارم بودم که باز گفت: وای حتی به اینم… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? اشکمو با پشت دست پاک کردم و گفتم: سخته عاطفه، به خدا خیلی سخته، همش میترسم … میترسم نتونم دیگه ببینمش … حتی تصور ندیدنش هم سخته … بخدا ما خیلی کم کنار هم بودیم .. ما چرا حق زندگی آروم نداریم ..… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? - دیگه بدتر، خواسته با یه تیر دو نشون بزنه، هم تو رو بدست بیاره هم خدارو چشمکی ام چاشنی حرفاش کرد - عاطفه جان ول کن این بحث رو، اصلا قضیه اینطور نیست، اون اصلا وقتی از خارج برگشت تازه منو دید، اصلا ول کن عباس رو… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? لبخند عمیقی رو لبای عاطفه نشست و گفت: دیگه چیزی نمونده، هفته ی دیگه میاد بعدم نگاهش به یه گوشه ی اتاق که گهواره ی نرگس رو اونجا گذاشته بود و قشنگ تزیینش کرده بود کشیده شد و گفت: به نظرت هادی خوشش میاد از تزیین گهواره… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? لبخند محوی زد وبی توجه به من مشغول تکوندن لباساش شد یه کم نزدیک تر رفتم و با خنده گفتم: حالا من چند شب پیش یه چیزی گفتم بهت، دیگه توقع نداشتم بری تو کار خیر و رحمت های آسمونی رو از دست شیاطین جامعه نجات بدی دستشو تو آب… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? نگاهی به محمد که جلومون راه میرفت انداخت و گفت: اون دو تا پسر اومدنو مزاحم شدن که یه دفعه داداشت رو دیدم صداش زدم اونم اومد کمک ..به خدا اگه داداشت نبود، بدبخت میشدم، داشتم از ترس سکته میکردم، پسرای عوضی بعدم شروع کرد… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? #بسم_رب_الشهداء با نگرانی نگاهش کردم و گفتم: چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!! نگاهم کرد تا خواست چیزی بگه، صدای سمیرا پیچید تو گوشم - ای وای آقا محمد ببخشید همش تقصیر من شد سرمو بلند کردم و با دیدن سمیرا تعجبم چندین برابر… بیشتر »
والى کوفه «نعمان بن بشیر» بود که از جانب معاویه و پس از او از سوى یزید به این سمت،گماشته شده بود. وقتى از تجمع مردم کوفه، پیرامون مسلم و بیعت با او آگاه شد، در یک سخنرانى مردم را تهدید کرد و آنها را از رفت وآمد پیش مسلم بن عقیل و شنیدن حرفهایش اکیدا… بیشتر »
شیعیان، دسته دسته به خانه مختار مى آمدند و با مسلم دیدار و بیعت مى کردند و مسلم هم نامه امام حسین علیه السلام را خطاب به مؤمنان و مسلمانان کوفه براى هر جماعتى از آنان مى خواند. در یکى از همین دیدارها «عابس بن شبیب شاکرى» برخاست و پس از ستایش… بیشتر »
نامه ای که امام حسین علیه السلام به مسلم عقیل داد چه بود؟ امام حسین علیه السلام طى نامه و پیامى جداگانه که خطاب به مردم کوفه نوشت، تکلیف مردم و ماموریت مسلم را روشن ساخت. متن نامه امام چنین بود: «بسم الله الرحمن الرحیم» از حسین بن على، به جماعت مؤمنان و… بیشتر »
مسلم بن عقیل را بهتر بشناسید ! مسلم بن عقیل، از شاخه هاى پربار نسل «ابوطالب علیه السلام» و «فاطمه بنت اسد سلام الله علیها» اصل و تبار بود و بنا به اصل وراثت،خصلتهاى برجسته را از نیاکان خود به ارث برد. مسلم بن عقیل یار و یکی از چهره های نام آشنا در… بیشتر »
نهم ذيحجه (در ايران، فردا پنجشنبه) روز عرفه است. خداوند متعال در اين روز به سه مكان و سه گروه از انسانها، توجه ويژه دارد: 1. كربلا و زائران امام حسين (ع). 2. صحراي عرفات (در نزديكي مكه) و حجاج بيت الله. 3 . هر جا از… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? از ایستگاه تا رسیدن به سر کوچه مون کمی باید پیاده میرفتم، هوا یه کمی گرم بود اما نه اونقدر که نشه تحمل کرد، به هر حال پیاده روی رو دوست داشتم، نگاهم به ماشینا بود به آدما، به بچه هایی که درحال بازی… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? دستمو رو اسمش کشیدم و گفتم: میدونی قهرمان! دلم خیلی برای عباس تنگ شده! نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: یعنی اونم دلش برام تنگ شده؟!! نگاهمو به سنگ سردی کشوندم که چند سال بود شده بود همدرد من با بغض … بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? داشتم به همین فکر میکردم که یه دفعه نفهمیدم چیشد که گفتم: محمد! سمیرا رو که میشناسی؟؟ نگاهم کرد، سرشو تکون داد و گفت: دوستته دیگه، همین که سرکوچه مون میشینن لبخندی رو لبم نشست - خب پس میشناسیش، خواستم بگم… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? سرشو از برگه ها بیرون اورد و نگاهم کرد: هیچی بابا، استادمون چند تا برگه داده تصحیح کنم، پدرم دراومده، چقدر سخته به چهره آشفته اش نگاه کردم و خندیدم: آخی، داداشم داره از دست چند تا برگه میناله روشو برگردوند… بیشتر »
روزها برام به سختی میگذشت، همش مثل یه آدمی که منتظره کسیه چشمم به ساعت بود، گاهی وقتا تا چند دقیقه فقط به ساعت زل میزدم، که شاید چند ساعت بگذره و عباس زنگ بزنه .. خیلی کم زنگ میزد، وقتی هم که زنگ میزد خیلی کوتاه حرف میزد و خداحافظی میکرد، انقدر دلتنگ… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? لبخندی رو لبم نشست از این احساسات سرشارش گفت: ولی دیگه دل غمدیده ام شاد شد لبخندم عمیق تر شد اونم لبخندی زد و گفت: آخه تو چرا انقدر خوبی؟! در جواب حرفش فقط سرمو انداختم پایین که گفت: اگه اجازه بدی رفع زحمت کنم،… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? برگشتم نگاهش کردم در چند قدمی ام ایستاده بود، اشکامو پاک کردم تا بتونم نگاهش کنم با نگرانی پرسید: چیشده، چرا گریه میکنی ؟؟ هیچی نگفتم فقط اشکام بودن که میریختن، دستمو گرفت و کمک کرد رو صندلی بشینم کنارم نشست و… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس? - مامان لطفا زنگ بزنین آژانس باید برم فرودگاه، الان میره … الان میره … . تند تند کفشامو پام کردم، در حالیکه چادرمو رو سرم مرتب میکردم سمت در رفتم و بازش کردم، برگشتم مامانو نگاه کردم و گفتم:… بیشتر »
چشمامو کمی باز کردم، نور مستقیم می خورد تو چشمم، پرده ی اتاق رو کی کشیده بود، بلند شدم که کمرم درد گرفت، باز تو جانمازم خوابم برده بود، کل شب و به رفتن عباس فکر میکردم، نخوابیده بودم اما بعد نماز صبح نفهمیدم چجوری تو جانمازم خوابم برده… بیشتر »
لب زد: ممنون بابت همه چیز معصومه، ممنون، خیلی اذیتت کردم، ببخش منو باید تمام تلاشمو میکردم تا گریه ام نگیره، سریع بدون نگاه کردن بهش، باهاش دست دادم و اومدم بیرون، داشتم کفشامو می پوشیدم در حالی که تو چارچوب در ِحیاط ایستاده بود گفت: یه خواهشی… بیشتر »
داشتیم آماده میشدیم که برگردیم خونه .. ساعت نزدیکای دوازده شب بود، مامان گفت بهتره بریم که عباس هم کمی استراحت کنه، ملیحه خانم آروم تر شده بود … ولی بازم چند لحظه یه بار چشماش خیس میشد و دلش می خواست به عباس بگه که نره، حالش رو درک میکردم، … بیشتر »
گفت: معصومه میشه در و ببندی! درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که گفت: گریه های مامان برام سنگینه، چکار کنم؟! تمام تلاشمو میکردم بغضِ تو گلومو پنهان کنم گفتم: خب مادره دیگه، باید بهش حق بدی، براش خیلی سخته از تنها بچه اش بگذره - آخه اگه اینجوری باشه… بیشتر »
ملیحه خانم فقط گریه می کرد، سخت بود ببینم مامان عباس رو که گریه میکنه ولی جلوی اشکای خودمو بگیرم، خیلی سخت بود، عمو جواد وقتی فهمید عباس میخواد بره چیزی نگفت، نه تایید کرد و نه خواست مانع رفتن عباس بشه، ملیحه خانمم وقتی فهمیده بود من… بیشتر »
#بسم_رب_الشهداء . بعد اون شب دنیای من تغییر کرد، رفتارای عباس هم تغییر کرد، حالا دیگه توجهش روی من بود، تازه زندگی داشت روی خوشش رو نشونم میداد، ساعتای زیادی رو باهم میگذروندیم، بیشتر باهام صحبت می کرد .. گرچه بیشتر صحبتامون درمورد جنگ و… بیشتر »
رو نیمکت نشسته بودم تا عباس بیاد، نمیدونستم کجا رفته، گوشیمو دراوردم و ساعت رو نگاه کردم داشت یازده میشد، دیر کرده بود تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم، داشتم دنبال شماره اش میگشتم که صدای پای کسی رو حس کردم، نمیدونم چرا کمی داشتم میترسیدم ..… بیشتر »
کمی که به سکوت گذشت گفت: شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟ اگه قرار باشه واقعا با من زندگی کنین؟؟ از حرکت ایستادم، ایستاد و نگام کرد، چی میگفتم، میگفتم یه ساله ذهنم درگیره نگاهی که به من نکردی، چی میگفتم، میگفتم من احساس رو از تو یاد گرفتم،… بیشتر »
بازم چیزی نگفتم که گفت: میشه قدم بزنیم بلند شدیم و باز شروع کردیم به قدم زدن که شروع کرد - من همون روز اول که دیدمتون یه احساس اطمینانی داشتم بهتون، روز اول منظورم یکسال پیشه، شما متفاوت ترین دختری بودین که من دیده بودم، تازه از پاریس اومده بودم و… بیشتر »
هوای عالی ای بود، یه هوای خنک بهاری، شونه به شونه ی عباس قدم میزدم و نفس عمیق می کشیدم، دلم میخواست حس کنم این یاس رو از نزدیک، حجم این همه خوشبختی کنار من غیر قابل باور بود … دلم می خواست چیزی ازش بپرسم تا حرف بزنه، دلم نمی خواست این لحظه… بیشتر »
دختر خشگل عاطفه تو بغلم بود، دستای کوچیکش رو تو دستام گرفتم، وای که چقدر هدیه های خدا قشنگن .. سمیرا سریع گفت: بده منم بغلش کنم، همش دست توئه دادمش به سمیرا، فاطمه ام رفت کنار سمیرا و داشت نی نی کوچولو رو ناز می کرد .. کنار تخت عاطفه نشستم و گفتم: به چی… بیشتر »
#بسم_رب_الشهداء . در ماشین و باز کردم، برگشتم نگاهی به عباس انداختم و گفتم: ممنون بابت ناهار - خواهش می کنم من ممنونم که دعوتم رو قبول کردین پیاده شدم، و خداحافظی کردم باهاش … رفت … من موندم و چند ساعت خاطره که شد جزء بهترین خاطره های… بیشتر »
دیگه هیچی نتونستم بگم، یاد بابا یک لحظه هم ازسرم نمی افتاد، آخ که چقدر دلم هواشو کرده بود .. هوای دلم بارونی بود، تو دنیای درونم بارون میبارید.. تا آخر راه رسیدن به رستوران هیچ کدوممون حرفی نزدیم و تو حال خودمون بودیم … . . . غذامونو سفارش دادیم،… بیشتر »
سوالی نگاش کردم که گفت: منظورم اینه که چرا دارین بهم کمک می کنین، من اصلا قصد ندارم زندگی تونو خراب کنم، اما شما به خاطر من دارین بهترین روزای زندگی تونو که میتونستین کنار کسی که دوستش دارین بگذرونین دارین صرف من می کنین یه کم نگاهش… بیشتر »
#بسم_رب_الشهداء نگاهم به بیرون بود، به خیابون … به آدمایی که میومدن و میرفتن، هر کدوم مشکلات خودشونو داشتن، اصلا چرا مشکل داشتن؟؟؟؟ انگیزه و هدفشون از زندگی چی بود … چی می خواستن از این دنیا .. پول؟؟ مقام؟؟ تفریح؟؟ دنبال چی… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس بعدم لبخند معنا داری زد و بلند گفت: خداحافظ عزیــزم و رو به عباس گفت: خداحافظ آقای یا… سریع گفت: یعنی آقای عباس و بعد ازمون دور شد، نفسی از سر آسودگی کشیدم داشت کم کم لو میداد منو عباس هنوز لبخند میزد .. از… بیشتر »
?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس یعنی روزی رسید که عباس منتظر من باشه؟! وای چی داشتم میگفتم … فکر کنم کم کم دارم بقول سمیرا خل میشم… از فکر و خیالاتم دست برداشتم، در حالی که داشتیم به عباس نزدیک میشدیم گفتم: سمیرا! جونِ هر کی دوست… بیشتر »
تا آخر کلاس سمیرا عروس خانم صدام می کرد، کم کم همه ی بچه ها داشتن می فهمیدن، امان از دست سمیرا! از دانشگاه میومدیم بیرون رو به سمیرا گفتم: یعنی تو آدم نمیشی نه؟ در حالی که آبمیوه شو می خورد گفت: مگه چیکار کردم، فقط عروس خانم رو به همه معرفی کردم چشم غره… بیشتر »