?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس?
مامان به کمرم دست کشید و
گفت: الهی قربونت بشم، فدات بشم دخترکم .. گریه نکن عزیز دلم ..
با گریه و زاری
گفتم: مامان، مامان جونم .. دلم خیلی برای عباس تنگ شده … خیلی مامان … خیلی …
.
.
.
.
کل روز حالم خیلی خراب بود، انقدر که نمیتونستم هیچ کاری بکنم، فقط زل میزدم به یه گوشه
صحنه های خونه فاطمه سادات جلوی چشمم جون میگرفت ..
وای که چه مصیبت سنگینی بود..
گوشیم رو برداشتم و سعی کردم کمی خودمو باهاش مشغول کنم ..
احساس سنگینی شدید میکردم، احساس میکردم نفسم به سختی بالا میاد،
توی گوشیم یه دفعه جمله ای به چشمم خورد که عجیب مرهم شد بردل شکسته و خسته ام،
یه جمله از #امام_خامنــه_ای که تونست کمی سرد کنه آتش درونم رو
“خداےمتعال
در شهادت سرّےقرار داده
ڪھ هم زخم است
و هم مرهم
و یڪ حالت تسلے و روشنایے
بھ بازماندگان مےدهد”
چند بار جمله رو زیر لب تکرار کردم،
سرّ؟ چه سرّی خدا، سرّ رسیدنِ به تو،
خدایا دل عاطفه رو به نور الهیت روشن کن،
به مادر و خواهر شهید صبری زینبی بده،
سرمو گذاشتم رو زانوهام تا اشک بریزم بر این زخمی که عجیب مرهم هم هست ..
صدای زنگ خونه باعث شد خودمو از حالت عزای بر دلم بیرون بکشم،
بلند شدم تا در و باز کنم،
مثل اینکه کسی خونه نبود،
در حالی که چادر گلدارمو رو سرم مینداختم بلند گفتم: کیه؟!
صدایی نشنیدم، با احتیاط در و باز کردم،
تا نگاهم بهش خورد،
مات اشکای روی صورتش شدم …
?نویسنده: بانوگل نرگــــس