?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس?
لبخند محوی زد وبی توجه به من مشغول تکوندن لباساش شد
یه کم نزدیک تر رفتم و با خنده
گفتم: حالا من چند شب پیش یه چیزی گفتم بهت، دیگه توقع نداشتم بری تو کار خیر و رحمت های آسمونی رو از دست شیاطین جامعه نجات بدی
دستشو تو آب حوض برد تا روم آب بپاشه که سریع دویم سمت پله ها
گفتم: چیه خب، بده بهت میگم خیّر
خندید و درحالی که مشت پر آبش رو به سمتم مینداخت
گفت: بذار دستم بهت برسه
با خنده وارد اتاقم شدم، مهسا با تعجب نگاهم میکرد
- چیشده؟!!!
فقط میخندیدم، راستش خودمم از خودم تعجب میکردم که بعد این مدت بازم میتونستم از ته دل بخندم ..
.
.
.
.
کیک رو که تو فر گذاشتیم منو عاطفه رفتیم تو اتاق،
امروز پنج نفره تصمیم گرفته بودیم کیک درست کنیم،
مهسا و فاطمه و سمیرا هنوز تو آشپزخونه بودن و بلند بلند حرف میزدن و میخندیدن،
برام خیلی جالب بود
که هر سه شون با عقاید و علایق مختلف چه زود باهم جور شده بودن
نرگس رو بغل کردم و لپشو محکم بوسیدم
رو به عاطفه که رو تخت نشسته بود و مشغول تا کردن لباسای نرگس بود
گفتم: حالا بابای نرگس جون کی میاد؟!
?نویسنده: بانوگل نرگــــس