?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس?
لبخند عمیقی رو لبای عاطفه نشست و
گفت: دیگه چیزی نمونده، هفته ی دیگه میاد
بعدم نگاهش به یه گوشه ی اتاق که گهواره ی نرگس رو اونجا گذاشته بود و قشنگ تزیینش کرده بود کشیده شد و
گفت: به نظرت هادی خوشش میاد از تزیین گهواره نرگس
لبخندی زدم
درحالی که نرگسی که چشماش به خواب رفته بود و تو گهواره اش میذاشتم
گفتم: خوشش بیاد؟؟
من که میگم عاشقش میشه، انقدر که با ذوق تزیین کردی
- وای نمیدونی چقدر خوشحالم، معصومه باور کن یکی از بزرگترین آرزوهام این شده که ببینم هادی نرگس رو بغل کرده و رو سینش گذاشته و داره نازش میکنه
کنارش نشستم و
گفتم: آرزوت براورده میشه حتما آبجی جون!!
عاطفه این روزها خیلی خوشحال بود، روزهایی که دلتنگیاش داشت به پایان میرسید، براش خیلی خوشحال بودم،
یه کم نگاهم کرد و
گفت: من آخرش نفهمیدم، این آقا عباس تون چیشد که خارج و ول کرد اومد اینجا تا بره جنگ، عجیب نیست؟!!
نگاهم رو به گهواره ی هدیه ی خدا دوختم و
گفتم: اونقدر ها هم عجیب نیست، آدم که عاشق باشه هر کاری میکنه برای رسیدن به معشوقش، از همه چی حاضره بگذره
خندید و
گفت: پس قضیه عشق و عاشقی بوده ما خبر نداشتیم
سریع گفتم: نه نه، منظورم این نبود، یعنی، یعنی عباس به عشق خدا و حضرت زینب “سلام الله علیها “اومده
?نویسنده: بانوگل نرگــــس