?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس?
نگاهی به محمد که جلومون راه میرفت انداخت و گفت: اون دو تا پسر اومدنو مزاحم شدن که یه دفعه داداشت رو دیدم صداش زدم اونم اومد کمک ..به خدا اگه داداشت نبود، بدبخت میشدم، داشتم از ترس سکته میکردم، پسرای عوضی
بعدم شروع کرد تند تند حرف زدن: از همون اول هم میدونستم که اون شال قرمزه با رژ قرمز خیلی تو دیده، عحب اشتباهی کردم، لعنت به هرچی مزاحمه تو این دنیا، آسایش رو از آدم سلب میکنن ..
رسیدیم جلوی خونشون، محمد همچنان به سمت خونه حرکت میکرد،
دم خونه ی سمیرا اینا ایستادم و در حالی که سمیرا هنوز هم بانگرانی درحال حرف زدن بود بهش خیره شده بودم،
اصلا نمی فهمیدم چی میگه،
فقط داشتم به محمد و سمیرا فکر میکردم،
وای یعنی امکان داشت سمیرا زنداداشم بشه!!
از فکرش لبخندی عمیق روی لبم نشست که با نیشگونی که سمیرا از بازوم گرفت به خودم اومدم و
گفتم: عه چیه!!
با حرص گفت: من داشتم از استرس میمردم، اون داداش بدبختتم که کتک خورده، اونوقت تو داری میخندی
- به تو نخندیدم که
- بس به کی میخندیدی دقیقا؟؟؟؟
باز با تصور اونچه که تو ذهنم بود نزدیک بود خنده ام بگیره، سریع باهاش خداحافظی کردم و گفتم: من فعلا برم، میبینمت بعدا
وای که چقدر داشت خنده ام میگرفت، تصور سمیرا کنار محمد خیلی جالب بود ..
سریع خودمو رسوندم خونه، محمد تو حیاط کنار حوض نشسته بود و داشت دست و صورتشو میشست،
با لبخندی که رو لبم بود
گفتم: بابا جنتلمن، بت من، اصلا زورو ..
?نویسنده: بانوگل نرگــــس