بعد از اون سال من کمتر خونه مامان جون رفتم…
بعد از ظهرا تو کوچه میرفتم و با بچه های محل فوتبال بازی میکردم…
همبازیهای زیادی پیدا کردم ولی باز ته دلم برا مینا تنگ شده بود?
چند ماه بعد متاسفانه مامان جونم فوت کرد و دیگه از اون به بعد مامان و خالم کمتر میرفتن خونه مامان جون..
.
ولی باز دلم به همون شب نشینی های شب جمعه ها خوش بود.
اما بعد چند ماه شوهر خالم هم به خاطر شغلش انتقالی گرفت یه شهر دیگه و شانس دیدن مینا برای من خیلی کم شد?
اولین باری که بعد مدتها دیدمش عید اونسال بود.بعد از هشت نه ماه که همدیگه رو ندیده بودیم..
وقتی که شنیدم مینا اینا میخوان بیان دل تو دلم نبود?
کلی خاطره نگفته از این یه مدت داشتم براش تعریف کنم…
شب قبلش تا صبح نخوابیدم و حرفام رو تو ذهنم تک تک مرور کردم که کدوم مهم تر و قشنگ تره که به مینا بگم?
از جکهایی که شنیده بودم تا اتفاقات تو مدرسه همه رو ردیف کردم تو ذهنم..
با خودم گفتم حتما اونم خیلی چیزا برا گفتن داره که تعریف کنه برام.
اتاقم رو با کلی ذوق و شوق تمیز کردم?
اخه مینا همیشه میومد میرفتیم تو اتاق و باهم بازی میکردیم…
.
فردا صبح دل تو دلم نبود…ظهر که شد یهو دیدیم درومون رو زدن…
بابام رفت در رو باز کرد و منم سریع پریدم تو حیاط برای استقبال از مینا اینا?
خاله اینام اومدن تو…و مینا هم با یه چادر مشکی وارد شد و سلام کرد و…
اولین بار بود مینا رو با چادر میدیدم…خیلی باوقار شده بود ولی دلم گرفت?
اخه قبلا همیشه با موهای دوگوشی بسته و دامن چین چینی میدیدمش و الان?
حتی با من سلام درست و حسابی هم نکرد?
یهو انگار تموم ارزوهام خشکید?
وقتی وارد خونه شدیم رفت پیش خانما نشست و منم پیش بابام و شوهر خاله به بحث های کسل کننده سیاسی گوش میدادم ?
مینا سرش پایین بود و گاهی اوقات زیر زیرکی نگام میکرد ولی چیزی نمیگفت.
.
بلند شدم رفتم تو اتاقم…وقتی تمیزی اتاقم دیدم و ذوق دیشبم یادم اومد حالم داشت از خودم بهم میخورد…
با گریه همه لباسام رو از کمد در اوردم و ریختم وسط اتاق …
حس میکردم دیگه دنیا برام تموم شده.
برام این همه بی محلی مینا قابل هضم نبود
برای منی که همیشه دوستش داشتم و حامیش بودم ?
برای منی که کلی به خاطرش کتک خوردم.
نمیدونستم باید چیکار کنم
#سید_مهدی_بنی_هاشمی