?از زبان مینا?
روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم…
اوایلش نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه…
خانوادم هیچ توضیحی درمورد چادر بهم نداده بودن…
فقط بعد 9 سالگی اصرار کرده بودن که روی سرم بزارم…
با اصرار خانواده گذاشته بودم و کم کم برام یه عادت شده بود?
بابام میگفت دختر نباید تو بیرون بخنده…نباید بلند حرف بزنه…نباید دیروقت خونه بیاد…
این چیزا رو نمیتونستم درک کنم ولی حوصله جر و بحث هم نداشتم?
جلوی اونها جوری نشون میدادم که این چیزا رو قبول دارم ولی تو جمع دوستانه معمولا بیخیال بودم
مثلا به بهونه درس خوندن با دوستها بیرون میرفتیم و خوش میگذروندیم.?
راستش بین فامیل ها و تو خانواده هم صحبتی نداشتم ویه پسر خاله هم داشتم که هم بازی بچگیام بود ولی خب خیلی وقت بود ندیده بودمش و چون خانواده هامونم فضاشون بسته بود نمیتونستم باهاش حرفی بزنم…به خاطر همین علاقه ای به رفتن توی جمع های خانوادگی نداشتم و اکثرا بهونه درس میگرفتم و مسافرت ها رو نمیرفتم. .
.
?از زبان مجید:?
.
تصمیمم رو گرفتم
میخواستم شبیه مینا بشم…
چون مدتی ازش دور بودم علایقش رو نمیدونستم?
نمیدونستم چی براش جالبه و چی نیست.?
ولی میدونستم مینا یه دختر چادری و مذهبیه و خانوادشم که مذهبین..
پس حتما از یه پسر مذهبی خوشش میاد و اگه بخواد ازدواج کنه حتما همسر ایده آلش باید مذهبی باشه☺
تصمیمم رو گرفتم که مذهبی بشم..
ولی نمیخواستم تصمیمم احساسی باشه…
میخواستم از ته عمق وجودم باشه…
تو کلاسمون یه پسری بود به نام الیاس که پدرش روحانی بود و خودشم قاری قرآن و تمام دعاهای مدرسه رو اون میخوند…و قرار بود سال دیگه بعد دیپلم بره حوزه
کم کم خودم رو بهش نزدیک کردم و باهاش رفیق شدم
یه روز بهش گفتم:
-سلام الیاس
-سلام مجید جان..خوبی؟!
-ممنونم…تو خوبی؟!یه کاری باهات داشتم?
-الحمدلله..بفرما…در خدمتم
-راستش…چه جوری بگم ?
-بگو راحت باش☺
-میخواستم بپرسم چجوری میشه مثل تو شد؟!?
-مثل من ?یعنی چی؟!
-یعنی همین کارایی که میکنی دیگه…قرآن میخونی…نماز میخونی…مسجد میری ?
-اها منظورت مذهبی شدنه☺
-اره ?
-خب کاری نداره که…اول باید سطح معلوماتت رو در این باره ببری بالا…
-خب چجوری؟!
-باید با یکی از روحانیا در ارتباط باشی
-اخه من که کسی رو نمیشناسم ?
-اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون.