هوای عالی ای بود، یه هوای خنک بهاری، شونه به شونه ی عباس قدم میزدم و نفس عمیق می کشیدم،
دلم میخواست حس کنم این یاس رو از نزدیک،
حجم این همه خوشبختی کنار من غیر قابل باور بود …
دلم می خواست چیزی ازش بپرسم تا حرف بزنه، دلم نمی خواست این لحظه های باهم بودن و که نمی دونستم تا کی هست رو به آسونی از دست بدم ..
بی هوا صداش زدم: عباس!
نگاهش رو بهم دوخت که سریع گفتم: آقای عباس
لبخندی رو لبش نشست
بعد کمی مکث گفتم: یه چیزی بپرسم؟؟
- بفرمایین
کمی مِن مِن کنان گفتم: یه سوالی خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده
- خب
کمی فکر کردم و بعد مکثی طولانی گفتم: هیچی!!
با تعجب نگاهم کرد و گفت: پشیمون شدین؟
هیچی نگفتم، دو دل بودم از پرسیدنش .. سکوتم رو که دید اشاره کرد رو نیمکتی بشینیم..
بعد نشستن گفت: بپرسین سوالتونو؟
بالاخره دلمو زدم به دریا و
پرسیدم: چیشد که قبول کردین همه چیز رو، چرا با خونوادتون مخالفتی نکردین
بدون هیچ فکری خیره به روبروش گفت: نمیدونم
نگاهش کردم نور ماه کمی صورتشو روشن کرده بود
پرسیدم: چبو نمیدونید؟!!
در حالی که نگاهش هنوز هم به روبرو بود گفت: میشه از این بحث خارج شیم، امشب حالم زیاد خوب نیست
دیگه چیزی نپرسیدم،
حالت خوب نبود پس چرا منو کشوندی اینجا آخه!!?
کمی به سکوت گذشت که گفت: دلم خیلی تنگ شده
بازم چیزی نگفتم و به نیم رخ نیمه روشنش خیره شدم
- نمی پرسین برای کی؟!
شونه هامو بالا انداختم و با دلخوری
گفتم: من دیگه سوال نمی پرسم
نگاهم کرد، باهمون چشمای سیاهش، اینبار من نگاهمو ا
زش گرفتم که
گفت: ناراحتتون کردم؟!
سرم همچنان پایین بود، من ناراحت شده بودم، از دست عباس؟؟؟ مگه میشد!!!!
?نویسنده: بانوگل نرگــــس