?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس?
برگشتم نگاهش کردم
در چند قدمی ام ایستاده بود، اشکامو پاک کردم تا بتونم نگاهش کنم با نگرانی پرسید:
چیشده، چرا گریه میکنی ؟؟
هیچی نگفتم فقط اشکام بودن که میریختن، دستمو گرفت و کمک کرد رو صندلی بشینم کنارم نشست و دستمالی رو سمتم گرفت
- نمی خوای بگی چیشده؟!
اشکامو پاک کردم و
گفتم: خیلی نامردی عباس، می خواستی بدون خداحافظی بری
سری تکون داد و با نگرانی
گفت: نه، معلومه که نه، بخدا وقتی دیدم محمد تنهایی اومده دنبالم و تو باهاش نیستی ناراحت شدم،
کمی مکث کرد و ادامه داد:
اما خب اگه گفتم نیایی چون میترسیدم.. ازهمین میترسیدم .. از اینکه بیایی و مجبور شم مثل الان اشکاتو ببینم
تمام تلاشمو کردم تا اشکامو
پاک کنم: ببخشید، دیگه گریه نمی کنم
لبخندی به روم زد و
گفت: ممنون… ممنون که انقدر خوبی
نگاهش میکردم، یعنی امکان داشت دیگه نبینمش،
نه نمی خواستم باور کنم،
انگار دلش می خواست منو از اون حال و هوا دربیاره که
گفت: باور کن دیدم با محمد نیستی، دوساعته دارم بجای ذکر گفتن یه بیت شعر رو با خودم زمزمه میکنم
گوشه چشمم که از اشک خیس شده بود پاک کردم و با کنجکاوی
پرسیدم: چی؟!!
خندید و گفت:
” یاد باد آنڪھ ز ما وقت سفر یاد نڪرد
/به وداعے دل غمدیده ے ما شاد نڪرد “
?نویسنده: بانوگل نرگــــس