?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس?
- مامان لطفا زنگ بزنین آژانس باید برم فرودگاه، الان میره … الان میره …
.
تند تند کفشامو پام کردم، در حالیکه چادرمو رو سرم مرتب میکردم سمت در رفتم و بازش کردم،
برگشتم مامانو نگاه کردم و
گفتم: خداحافظ
جوابمو داد: خدا پشت و پناهت عزیزدلم، مراقب باش، میرسی بهش ان شاالله…
سوار آژانس شدم،
عقیق ِعباس رو تو دستام گرفته بودم
و لمسش میکردم، بوی عباس رو میداد،
بوی یاس ..
ناخوداگاه چند تا جمله اش تو ذهنم تکرار شد
“یادگاری حسین بود …
به ضریح امام حسین متبرکش کرده بود…
میگفت این عقیق محافظت میکنه ازت… “
.
گریه ام گرفت،
نه عباس نباید بری،
بدون این عقیق نباید بری …
خدایا خودت کمکم کن،
خدایا نره،
خدایا من ببینمش قبل رفتن،
خدایا خواهش میکنم …
خدایا کمکم کن …
.
کرایه آژانس رو حساب کردم و دویدم سمت فرودگاه، این همه آدم اینجا بود،
تو کجایی عباس؟؟!!
یه لحظه سرم گیج رفت دستمو به دیواری گرفتم تا تعادلمو حفظ کنم،
سریع گوشی مو دراوردم تا بهش زنگ بزنم، قطره های اشکم رو صفحه گوشی می افتاد، دیگه اختیار این باران غم دست خودم نبود ..
تا خواستم تماس بگیرم صدام کرد
- معصومه
?نویسنده: بانوگل نرگس