?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس?
لبخندی رو لبم نشست از این احساسات سرشارش
گفت: ولی دیگه دل غمدیده ام شاد شد
لبخندم عمیق تر شد
اونم لبخندی زد و گفت: آخه تو چرا انقدر خوبی؟!
در جواب حرفش فقط سرمو انداختم پایین که گفت: اگه اجازه بدی رفع زحمت کنم، دوستان منتظرن
به جایی اشاره کرد تازه متوجه دوستاش و محمد شدم که گوشه ای ایستاده بودن،
بلند شد ایستاد که یاد انگشترش افتادم و سریع گرفتم جلوش
- این دیشب اومده بود تو وسایلام
گرفتش و
گفت: چقدر دنبالش گشتم
نگاه شیطنت باری بهم انداخت و
گفت: پس این کوچولو تو رو کشونده تا اینجا
خندیدم که
گفت: آخ آخ یادم باشه اینو بازم جا بزارم .. معجزه میکنه ها
فقط به حرفاش میخندیدم، این لحظات آخر چه قدر سعی داشت خوشحالم کنه
- خب معصومه جان حلالم کن، برام زیاد دعا کن، مراقب خودتم باش، یاعلی
خواست بره که یهو مردد شد و برگشت سمتم، دست انداخت پشت گردنش و پلاکی رو از گردنش دراورد و گرفت جلوم
- روش” و ان یکاد” نوشته
خیره به پلاک “وان یکاد” تو دستش بودم که ادامه داد: یه یادگاری از طرفِ من
اروم گرفتمش، باز اشک بود که سعی داشت خودشو تو جشمام جا کنه
لبخندی زد و خداحافظی کرد …
و رفت …
چه ساده رفت …
مگه قرارمون از همون اول رفتنش نبود …
پس این همه بیقراری از کجا میومد …
به رفتنش نگاه میکردم و فقط زیر لب می گفتم …
“برگرد عباس …
برگرد …
تو باید برگردی …
باید زنده برگردی …
باید …
من تازه دارم عشق رو تجربه میکنم…
اصلا مگه ما چند وقته که کنار همیم …
برگرد … “
?نویسنده: بانوگل نرگس