?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس?
من … من ..
باز گریه هاش شدت گرفت،
منم پا به پای حرفای سمیرا اشک میریختم، پس اون چیزی که قرار بود دل سمیرا رو بلرزونه، شهادت آقا هادی بود ..
که شهادتش نه تنها دل سمیرا که دلِ منو هم بدجور لرزونده بود ..
بهم نگاه کرد و
گفت: معصومه من جواب تنهایی های تو رو هم باید بدم، جواب نبودن عباس کنار تو رو هم باید بدم، تو عباس رو فرستادی بخاطر ما …
گریه میکرد و حرف میزد: معصومه منو ببخش .. منو ببخش معصومه …
بغلش کردم و
گفتم: آروم باش سمیرا جان، آروم باش آبجی جونم .. آروم باش ..
- معصومه باهاش حرف زدم، با شهید هادی حرف زدم دیشب، ازش خواستم کمکم کنه، دستمو بگیره، معصومه تو ام کمکم کن، نذار بازم اشتباه کنم، نذار…
فقط اشک میریختم و سعی میکردم دل لرزیده ی سمیرا رو آروم کنم …
سمیرا! تو انتخاب شده ای …
تو انتخاب شدی که تغییر کنی …
تو آزاد شده ای …
تو از بند هواهای این دنیا آزاد شدی …
به دست شهید هادی حسینی آزاد شدی …
آزادِ آزاد …
آزادیت مبارک دوست عزیزم …
مبارکت باشه …
.
.
.
دلم آروم تر شده بود از دیدن حالت منقلب سمیرا ..
چقدر شهید زود معجزه میکرد ..
?
چند روز از شهادت آقا هادی میگذشت …
?نویسنده: بانوگل نرگــــس