?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس?
مشغول شام خوردن بودیم مهسا سکوت رو شکست و
گفت: یه چیز بگم مامان؟!!
مامان نگاهی بهش انداخت و
گفت: بگو عزیزم
نگاهی به من و محمد که مشغول شام خوردن بودیم انداخت و
گفت: من نمی خوام کارگردانی بخونم فعلا!!
با تعجب نگاهش کردم، اینهمه خودشو میکشت تا بهش برسه حالا که تا رسیدن به خواسته اش فاصله ای نداره .. میخواد نخونه ..
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم
مامان گفت: نکنه باز به یه رشته ی دیگه علاقه مند شدی، والا گیجم کردی دختر
اندفعه محمد بجاش جواب داد: نه مامان دخترتون ماشالله عاقله و باهوش، خودش داره میفهمه که به چیزه دیگه ای علاقه منده
انگار محمد از موضوع با خبر بود،
- خب به چی علاقه مند شدی حالا..البته اگه دو روز دیگه باز نظرت عوض نمیشه
مهسا کمی صداشو صاف کرد و رو به مامان گفت: اندفعه مطمئن باشین که عوض نمیشه، چون هم کامل تحقیق کردم و هم فهمیدم که علاوه بر علاقه بهش نیاز هم دارم!!
واقعا داشتم کنجکاو میشدم،
مهسا چه جدی پیگیر شده بود و چقدر براش مهم شده بود که چه درسی رو ادامه بده ..
مهسایی که به درس علاقه چندانی نداشت حالا چه با علاقه از درس خوندن حرف میزد
همچنان من و مامان نگاه منتظرانه ای بهش دوخته بودیم، محمد لبخندی به روی مهسا زد، مهسا با لبخندی
گفت: من میخوام برم حوزه
یه لحظه سرفه ام گرفت، با تعجب
گفتم: چی؟؟؟؟
محمد خندید و گفت: مگه چیه، بهش حسودی میکنی که داره میره طلبه بشه
با تعجب نگاهم به محمد بود
گفتم: پس زیر سرِ توئه، رفتی طلبگی خودتو برای مهسا تبلیغ کردی تا جذبش کنی
همه خندیدن که مهسا
گفت: نخیرم اینجوری نبود، اصلش پیشنهاد فاطمه سادات بود، باهاش خیلی حرف زدم و اونم قول داد کمک کنه تا کارای ثبت نامم رو پیش ببرم، محمد فقط نقش یه مشاورِ خوب رو داشت
لبخندی از ته دل زدم و
گفتم: پس کارگردانی چی میشه، کی پس فیلم منو میسازه؟؟!!
?نویسنده: بانوگل نرگــــس