?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس?
خندید و
گفت: حالا بزار کمی درس حوزه بخونم، اگه بعدش دیدم هنوزم بهش علاقه دارم کارگردانی رو هم میخونم، هنوزم تو فکر ساخت فیلم تو هستم
هممون خندیدیم .. و من چقدر خوشحال بودم که مهسا برای زندگیش بهترین تصمیم ها رو میگیره
.
.
درحالیکه پشت سرش راه میرفتم صداش کردم
برگشت و نگاهم کرد، باکلافگی گفت: معصومه جان خبری شد بهت میگم
با نگرانی گفتم: خب بزار منم بیام، بخدا دلم طاقت نمیاره
در حالی که در ماشین رو باز میکرد تا سوار شه
گفت: انقدر بی قراری نکن، هر خبری شد بهت میگم، فعلا که چیزی معلوم نیست، تو بجای نگرانی پاشو برو خونه ملیحه خانم ببین حالش خوبه یا نه
با ناراحتی صداش زدم: محمد!!
- چیه خواهر من، بیا برو بزار منم برم، ان شالله که خبری نیست اگه بود که دوست عباس پشت تلفن بهم میگفت چیشده
- خب پس چرا هیچی نگفت، یعنی فقط بهت گفته بری تهران که ببینی چیکارت داره، حتما یه خبری از عباس شده دیگه
سوار شد و در ماشین رو بست و
گفت: خواهش میکنم آروم باش، قول میدم اگه خبری از عباس به دستم رسید اول به تو بگم، باشه؟؟
فقط سرمو تکون دادم، در حالی که ماشین رو روشن میکرد
گفت: ملیحه خانم یادت نره!!
زیرِ لب باشه ای گفتم و با چشمای مضطرب رفتنش رو تماشا کردم، وای که تا محمد برگرده من نصفه جون شدم ..
چه لحظات سختیه این بی خبری ..
.
.
.
چای آویشن رو گذاشتم روی میزی که کنار ملیحه خانم بود
سرفه ای کرد که گفتم
- بخورین حالتون بهتر بشه، سرما خوردینا !!
با مهربونی نگاهم کرد و
گفت: ممنون گلم دستت درد نکنه
- خواهش میکنم، وظیفه است
نگاهی به اطراف کرد و
گفت: دبروز نشستم اتاق عباس رو تمیز کردم
باز سرفه کرد و ادامه داد: دلم یهویی خیلی هواشو کرد
بغض به گلوم چنگ میزد،
ملیحه خانم عجب دلی داشت که بازم میتونست بره به اتاق عباس،
اما من از ترس یاداوری نگاهای عباس و دلِ بی تابم قدرت نزدیک شدن به اتاقش رو هم نداشتم،
با سرفه ملیحه خانم از فکرم اومدم بیرون و نگاهش کردم این مادر مهربون رو،
بهش گفتم: ملیحه خانم چه پسر خوبی تربیت کردین!!
?نویسنده: بانوگل نرگــــس