در حال چیدن کتابام تو قفسه بودم،
مهسا اومد کنارم نشست و با ذوق
گفت: معصومه! تا چند وقته دیگه با آتنا دوستم میخواهیم بریم ثبت نام، میخواهیم کارگردانی بخونیم
نگاه گذرایی بهش انداختم و بی هیچ حرفی همچنان مشغول کارم بودم
که باز
گفت: وای حتی به اینم فکر کردم .. اولین فیلمی که در آینده میسازم چی باشه
خنده ای کرد و
گفت: میخوام فیلم زندگی تو رو بسازم و اسمشو بزارم “یه بدبخت “
بعدم خندید، از حرف بی مزه اش اصلا خنده ام نگرفت،
با حرص فقط مشغول گذاشتن کتابام بودن، عباس قول داده بود امروز تماس میگیره اما تا الان زنگ نزده بود و این اذیتم میکرد،
تو همین فکر بودم که مهسا با صدای نسبتا بلندی
گفت: دارم با تو حرف میزنما، نمیشنوی معصومه
کمی نگاهش کردم، واقعا حوصله ی مهسا رونداشتم،
وقتی دید بی هیچ حرفی انقدر جدی نگاهش میکنم، بلند شد ایستاد و
گفت: تو چرا اینجوری شدی، دیگه معصومه قبل نیستی، همش ناراحتی، تو که طاقت نداشتی چرا فرستادیش؟؟؟
مکثی کرد و باز با حالت عصبی
گفت: چرا گذاشتی عباس بره، جلوشو میگرفتی، گذاشتی بره که خودت به این حال و روز بیفتی؟؟؟؟
?نویسنده: بانوگل نرگــــس