?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس?
فقط با بهت بهش نگاه میکردم که با همون حالت عصبی همراه بغضی تو صداش
ادامه داد: بی پدری واست کم نبود که خواستی عباس رو هم از دست بدی، ما دِین خودمون رو به این کشور ومردم ادا کرده بودیم بابامونو دادیم، حالا رسیده بود به عباس … اره …
صورتش پر اشک شده بود، دوید رفت بیرون، داغ نداشتن بابا هیچ وقت از دل هیچ کدوممون نمیرفت،
مهسا چه بد بی پدر بودنو به رخم کشید ..سرمو گذاشتم رو زانوهام،
این اشکها کی دست از سرم برمیداشتن،
چقدر سخت بود بدون تو بابا ….
.
.
.
گوشی رو برداشتم، صداش مرهمی شد روی قلب شکسته ام
- سلام
- سلام عباس
- خوبی؟!
سعی کردم تمام تلاشمو بکنم متوجه بغضم نشه که تا چند دقیقه پیش بخاطر حرفای مهسا گریه می کردم: خوبم!
کمی ساکت بودیم که
پرسیدم: تو چطوری ؟!
- الحمدلله خوبم، راستی مامانت اینا چطورن؟ مهسا خانم؟، محمد چطوره؟؟
آهی کشیدم و
گفتم: خوبن، همه خوبن
- خداروشکر
باز سکوت، نمیدونستم چی بگم، همیشه همینطور بود قبل زنگ زدنش به همه چی فکر میکردم که چی بهش بگم اما وقتی زنگ میزد هیچی به ذهنم نمیرسید،
وقتی زنگ میزد فقط دلم می خواست صداشو بشنوم
صدام زد: معصومه
- بله
- به مامانم حتما سر بزن، ببین که حالش خوب باشه
- چشم
?نویسنده: بانوگل نرگــــس