?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس?
از ایستگاه تا رسیدن به سر کوچه مون کمی باید پیاده میرفتم،
هوا یه کمی گرم بود اما نه اونقدر که نشه تحمل کرد،
به هر حال پیاده روی رو دوست داشتم،
نگاهم به ماشینا بود به آدما،
به بچه هایی که درحال بازی بودن،
حس خیلی خوبیه وقتی ببینی همه در یک روز پر امنیت دارن زندگی میکنن،
دیگه دشمنی نیست که موشک بریزه بر سرشون،
دیگه اثری از تانک و تفنگ نیست، همه چیز آروم داره پیش میره …
با سرخوشی قدم میزدم و افکارای عجیبی تو ذهنم میساختم،
یه دفعه سر کوچه نگاهم افتاده به سه نفر که باهم درگیر شده بودن،
دو نفر با یه نفر گلاویز شده بودن،
به اون پسره که داشتن میزدنش نگاه کردم،
کمی دقت کردم،
یه لحظه احساس کردم خیلی گرمم شد،
وای نه …
امکان نداره …
قدمامو تند تر کردم و تقریبا با حالت بدو رفتم سمتشون،
در همین حین یه آقایی از مغازه اومد بیرون و رفت تا جداشون کنه که اون دو تا سوار ماشینشون شدن و در رفتن،
خودمو رسوندم بهش،
نفس نفس میزدم،
با نگرانی نگاهش کردم و
گفتم: چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!!
?نویسنده: بانوگل نرگــــس
رمانتون خیلی خیلی قشنگه میشه بقیشو بزارین لطفا!؟
چه روزایی بقیه قسمتای رمان رومیزارین؟؟
خیلی دوست دارم اینطوری عاشق شهدا باشم