?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس?
دستمو رو اسمش کشیدم و
گفتم: میدونی قهرمان! دلم خیلی برای عباس تنگ شده!
نفس عمیقی کشیدم و
ادامه دادم: یعنی اونم دلش برام تنگ شده؟!!
نگاهمو به سنگ سردی کشوندم که چند سال بود شده بود همدرد من
با بغض
گفتم: بابا جونم! برای عباس دعا کن، دعا کن که سالم …
نتونستم جمله ام رو کامل کنم، سرمو گذاشتم رو زانوهام و آروم آروم اشک ریختم، دیگه روم نمیشد اینو بخوام،
چه عباسایی که رفتن و هنوزم برنگشتن،
چه عباسایی که هنوز اونجان و خونواده هاشون خیلی وقته ندیدنشون،
اونوقت من تو این دوسه هفته اینجوری بی تابی میکردم…
ان شاالله که عباس من برمیگرده،
ان شاالله برمیگرده،
من هنوز برای نفس کشیدن به عطر یاسش احتیاج دارم …
.
.
.
از اتوبوس پیاده شدم،
احساس سبکی میکردم،
همیشه همینجوری بود،
شهدا خوب پذیرایی میکردن ازم،
جوری که تا چند وقت حالم خوبِ خوب بود
?نویسنده: بانوگل نرگــــس