?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس?
سرشو از برگه ها بیرون اورد و نگاهم کرد: هیچی بابا، استادمون چند تا برگه داده تصحیح کنم، پدرم دراومده، چقدر سخته
به چهره آشفته اش نگاه کردم و
خندیدم: آخی، داداشم داره از دست چند تا برگه میناله
روشو برگردوند و
گفت: دعا میکنم همچین بلایی سر خودت بیاد تا دیگه منو مسخره نکنی، استادت بیاد چند تا برگه بده دستت با دستخطای عجیب و غریب بعد ببینم چجوری کنار میایی با این بلای آسمانی
بازم خندیدم و
گفتم: برگه که چیزی نیست عزیز من، فردا پس فردا برات زن گرفتیم اونوقت میفهمی که بلای آسمانی یعنی چی!!
اندفعه اونم خندید و
گفت: خوبه، پس بالاخره یه نفر قبول کرد که شما خانوما بلای آسمونی هستین
سریع دست گذاشتم رو دهنم و
گفتم: ببخشید جمله ام رو تصحیح میکنم، منظورم رحمت آسمانی بود
بعدم مکثی کردم و
گفتم: رحمتم مثل بارونه، ما خانوما مثل بارون با رحمت و بابرکتیم، اگه نباشیم که شماها تو بی رحمتی زنده نمی مونین که
بعدم لبخند پر افتخاری بهش تحویل دادم
چشماشو تو کاسه ی چشمش گردوند و
گفت: خب باشه قبول، الان میشه برام یه دونه از این رحمتا پیدا کنی؟!!
لبخند معنا داری زدم و
گفتم: خب پس، آقا محمد ما بزرگ شدن، وقت زن گرفتنشونه
خندید و باز خودشو مشغول کرد با برگه های توی دستش،
فقط با لبخند نگاهش میکردم، داداشم چقدر نجیب بود، چه با حیا،
من که خواهرشم باید زودتر از اینا بهش توجه میکردم که دیگه مثلا داره واسه خودش یه مرد کاملی میشه،
بیست و چهار سالشه،
باید دنبال یه دختر خوب براش بگردم، دختری که مثل محمد پر از پاکی و نجابت باشه،
?نویسنده: بانوگل نرگس