?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس?
اون زینب “سلام الله علیها ” بود که نباید گریه میکرد بر شهادت برادرش حسین “علیه السلام ” که نامحرما دورش بودن و صدای گریه هاشو میشنیدن ..
دلم به درد اومده بود از مصائبی که با دیدن هر صحنه از حال این مادر وخواهر به ذهنم میرسید ..
با چشمانی خیس خیره شدم به عاطفه!
عاطفه ای که با صبوری توی چهره اش بیشتر از همه منو میسوزوند ..
آروم آروم اشک میریخت و به چهره ی نرگسی که تو بفلش بود نگاه میکرد،
خواهر عاطفه چند بار سعی کرد نرگس رو از عاطفه بگیره ولی عاطفه محکم بغلش کرده بود و انگار قصد نداشت اونو به کسی بده ..
چند دقیقه به تلخی گذشت،
صدای چند مرد میومد، تابوت شهید هادی رو اورده بودند ..
گذاشتنش داخل، مادر هادی به کمک چند خانم خودشو به تابوت رسوند کنارش نشست و از مصیبت دوری پسرش می گفت و بلند بلند گریه میکرد،
یاد ملیحه خانم افتادم، وای که چه روز تلخی میشد براش، روزی که تابوت عباس رو میاوردن تو خونه ..
??
مادر هادی که سه تا پسر داشت اینجوری بر شهادت یدونه از پسراش بی تابی میکرد، ملیحه خانم که عباس تنها پسرش بود، چه بلایی سرش میومد…
فکر کردن به شهادت عباس آتشی میشد به دلم که بد جور منو میسوزوند …
بلند شدم و تا کنار تابوت، فاطمه سادات رو همراهی کردم ..
?نویسنده: بانوگل نرگــــس