?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس?
- سمیرا خیلی دیوونه ای
به صورتخیلی جدی
گفت: حواسم رو پرت نکن جای حساسشه
من فقط به کاراش می خندیدم
دیگه گلبرگ ها داشت تموم می شد، آخریش رو کند و
گفت: یه خواستگار خوب میاد
بعدم با خوشحالی گفت: آخ جووون
خندیدم و گفتم: آخرش من دیوونه میشم از دستت دختر
کمی هر دومون خندیدیم که
پرسیدم: حالا خاستگار خوب از نظرت یعنی چی؟؟
- یعنی اینکه خوب باشه دیگه، خوش اخلاق، پولدار، خوش قیافه، با شخصیت، تحصیل کرده…
- خب حالا اگه همه شرایط رو داشته باشه بجز اینکه خیلی ام پولدار نباشه چی؟!
یه کم قیافشو کج و کوله کرد و
گفت: خب حالا باید ببینم اخلاق و شخصیتش خوب هست یا نه!!
- خب اگه یه کمی هم رو حجابت حساس باشه چی؟!!
نگاهم کرد و
گفت: وای یعنی یه دیوونه باشه مثل تو
- خواهش میکنم عزیزم، پذیرای توهینات سبزتان هستیم
- خب راست میگم دیگه، آدم این همه عبادت میکنه که چی، پس خودمون چی، عشق و حالمون چی میشه
- خب سمیرا جان، ما عبادت میکنیم که شاید تو مسیر بندگی قرار بگیریم، اصل عبد شدنه نه عابد شدن!!
- اینا که گفتی یعنی چی؟!!!
سرمو تکون دادم و
گفتم: هیچی ولش کن
کمی تو سکوت قدم زدیم تا کوچه مون راهی نمونده بود، تو این سالها که با سمیرا دوست بودم تمام تلاشمو تو موقعیت های مختلف بکار میبستم که بتونم کمکش کنم تا تغییر کنه،
ولی نمی خواستم مستقیم وارد بحث بشم،
اما هر بار هم تقریبا با شکست روبرو میشدم،
باید یه چیزی دل سمیرا رو میلرزوند ..
?نویسنده: بانوگل نرگــــس