تا آخر کلاس سمیرا عروس خانم صدام می کرد، کم کم همه ی بچه ها داشتن می فهمیدن، امان از دست سمیرا!
از دانشگاه میومدیم بیرون رو به سمیرا گفتم: یعنی تو آدم نمیشی نه؟
در حالی که آبمیوه شو می خورد گفت: مگه چیکار کردم، فقط عروس خانم رو به همه معرفی کردم
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: باشه عزیزم به زودی تلافی می کنم .. بالاخره نوبت تو ام که میرسه
- خب چیه مگه؟؟ دوست دارم عروس خانم صدات کنم .. مگه عیبی داره
چپ چپ نگاش کردم، درحالی که به سمتی اشاره می کرد گفت: نگاه کن اونجا رو
متعجب نگاهمو چرخوندم به سمتی که اشاره می کرد، با دیدنش تعجبم چندین برابر شد
_میگما آشنا نیس به نظرت انگار جایی دیدمش؟؟!
لبخندی رو لبم نشست: خانم انیشتین آقای یاس هستن ایشون
لبخند عمیقی رو صورتش نشست
گفت: جون من، وای، من تا حالا از نزدیک ندیدمش بیا بریم سلام کنیم بهش
با چشمای گرد به سمیرا نگاه کردم
که گفت: اه بیا دیگه بی ذوق، می خوام دومادی شو تبریک بگم
یعنی انگار نه انگار که من وجود دارم، دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند، وایی از دست رفتارای سمیرا .. داشتیم میرفتیم سمت عباس که تکیه داده بود به ماشینشو منتظر بود انگار!
یعنی واقعا منتظر من بود!!!
?نویسنده: بانوگل نرگــــس