#قسمت_اول
مجید و مینا دختر خاله و پسر خاله بودن و چون با مادرهاشون هر روز میرفتن خونه مادر بزرگ از کوچیکی تا الان که 8 سالشون بود باهم بزرگ شدن…
خونه مامان بزرگشون یه خونه قدیمی بود با یه حیاط بزرگ و یه حوض فیروزه ای وسط حیاط که دور تا دورش گلدونهای شمعدونی رنگی رنگی چیده شده بود و وگوشه حیاط هم یه گلخونه ی شیشه ای برای زمستون بود …
.
یه درخت آلوچه هم گوشه حیاط بود که مجید دزدکی ازش بالا میرفت و آلوچه برا مینا میکند و چون خودش دوست نداشت نمیخورد و همه رو میداد به مینا.
مینا هم از سر بچگی هسته ها رو تو حیاط مینداخت و مامان بزرگ فک میکرد کار مجیده
مجید خیلی مینا رو دوست داشت و از بچگی بهش احساس مسئولیت میکرد…
مثلا وقتی تو کوچه میرفتن نمیزاشت پسرا مینا رو اذیت کنن?
یا اگه تو بازی ای مینا رو به خاطر دختر بودن راه نمیدادن مجید هم بازی نمیکرد و میرفتن تو حیاط با مینا لی لی بازی میکردن?
همیشه وقتی مینا خراب کاری میکرد…مثلا گلدونهای حیاط خونه مامانبزرگ رو میشکست یا توپ رو اشتباهی شوت میکرد تو شیشه ی گلخونه ی گوشه ی حیاط مامانبزرگ و گریش میگرفت مجید سریع اشکای مینا رو پاک میکرد و میگفت تو هیچی نگو☺…اونوقت خودش جلو میرفت و به همه میگفت که کار اون بوده که شکسته و گاها کلی هم از مامانش کتک میخورد ولی حس خوبی داشت که نزاشته مینا کتک بخوره….?
در مورد خانواده مجید و مینا بگم که پدر و مادر مینا مذهبی بودن ولی مجید خونوادش آزاد تر بود…
یه روز مادر مینا بهش گفت:
دخترم تو دیگه داری به سن بلوغ میرسی….خوب نیست دیگه با مجید بازی کنی و بگردی…باید با دخترهای هم سن و سال خودت بگردی…
مینا هم فردا این حرف رو به مجید رسونده بود…
مجید از شدت ناراحتی چشماش سرخ شده بود ولی نمیخواست جلو مینا گریه کنه…
سرشو انداخت پایین و گفت: یعنی دیگه نمیتونیم باهم فوتبال بازی کنیم؟!
-نه..مامانم گفته از سال دیگه منو کمتر میاره اینجا…شایدم ماهی یبار…?
مگه سال دیگه چی میشه مینا؟!
-مامانم گفت به سن تکلیف میرسم ?
-یعنی چی؟! یعنی تکلیفای مدرست بیشتر میشه؟! خوب میاری اینجا باهم انجام میدیم ?
-نه…میگفت از سال دیگه مجید بهت نامحرم میشه…
-من؟؟؟ ?
-آره..
-من که از همه بیشتر مراقبتم ?
-به مراقبی نیست که?
یه چیزاییه که مامانم میدونه…
#سید_مهدی_بنی_هاشمی