? برای آخرین بار ? ? این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود … زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده … ✅ وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید … - الحمدلله که سالمن … - فقط… بیشتر »
آرشیو برای: "فروردین 1397"
❣️ دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم … - اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم … گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد … توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود …… بیشتر »
“نغمه اسماعیل” ?این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم … ? دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم … ⭕️ هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ … ? ?اون روز زینب مدرسه بود و… بیشتر »
“تنبیه عمومی” ? علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … ✅ اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم… ?به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد …… بیشتر »
” مهمانی بزرگ” ? بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون … علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … ☺️ ? اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه … منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه… بیشتر »
” طلسم عشق” ? بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم … دل توی دلم نبود … ? توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم … اما تماس ها به سختی برقرار می شد …☎️ ? کیفیت صدای بد … و کوتاه … برگشتم… بیشتر »
“جبهه پر از علی بود” ?با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … ? تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد … اما فقط خون بود ? … چشم… بیشتر »
❤️ مجنون علی ?تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود … تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت.? ?علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش … تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم … ? لیلی و مجنون شده بودیم … اون لیلای من… بیشتر »
“حمله زینبی” ? بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم … با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست … از حالتش خنده ام گرفت … - بزار اول بهت شام بدم … وسط کار… بیشتر »
رگ یاب! ? اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه … رفتم جلوی در استقبالش … ? ✅ بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم … دنبالم اومد توی آشپزخونه … - چرا اینقدر گرفته ای؟ ? حسابی جا خوردم … من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم… بیشتر »
“شروع انقلاب ?? “ ?با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد … برمی گشت خونه اما چه برگشتنی … ? گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد … ? می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود … ?نیم ساعت، یه ساعت… بیشتر »
?روزهای التهاب ⭕️ روزهای التهاب بود … ارتش از هم پاشیده بود و قرار بود امام برگرده … هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود … ?خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود … و مملکت بدون شاه برای اون… بیشتر »
آمدی جانم به قربانت.. ?شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود … اونقدرکه اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه منم از فرصت استفاده کردم با قدرت و تمام توان درس می خوندم ترم آخرم و تموم شدن درسم با… بیشتر »
“علی زنده است” ? ثانیه ها به اندازه یک روز … و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید … ما همدیگه رو می دیدیم … ⭕️ اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد … از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد .. ? از طرف دیگه،… بیشتر »
“استقامت” ?اول اصلا نشناختمش … چشمش که بهم افتاد رنگش پرید… لب هاش می لرزید … چشم هاش پر از اشک شده بود… اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم …? ? از خوشحالی زنده بودن علی … فقط گریه می… بیشتر »
“شکنجه های ساواک” ? سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب، دومین دخترمون هم به دنیا اومد …?? این بار هم علی نبود … اما برعکس دفعه قبل… اصلا علی نیومد … ? این بار هم گریه می کردم … اما نه به خاطر بچه ای که دختر… بیشتر »
هم راز علی ?حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو گذاشت زمین … - اتفاقی افتاده؟ …? رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم … از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون … - اینها چیه علی؟ …?⁉️ رنگش… بیشتر »
? علی مشکوک میزنه! ? من برگشتم دبیرستان … زمانی که من نبودم، علی از زینب نگهداری می کرد. حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه … هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود … ?سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم????? ? من سعی می کردم… بیشتر »
“ثبات قدم ?مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم … نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام … ?نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت … تنها حسم شرمندگی بود … از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم …? ?چند لحظه… بیشتر »
? ? ایمان واقعی ?علی سکوت عمیقی کرد … - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم … باید با هم در موردش صحبت کنیم، اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم.☺️ ? دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید … و جمله ها بریده بریده… بیشتر »
“من شوهرش هستم “ ? ساعت نه و ده شب … وسط ساعت حکومت نظامی … یهو سر و کله پدرم پیدا شد!!! ? صورت سرخ با چشم های پف کرده ! از نگاهش خون می بارید … اومد تو … تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم… بیشتر »
“عشق تحصیل"? ? یه بار زینب، شش هفت ماهه بود، علی رفته بود بیرون، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه? ? نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش …? چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ? عشق… بیشتر »
? عین پاکی… ? بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود، علی همه رو بیرون کرد … ⭕️ حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه! اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت… ?خودش توی خونه ایستاد … تک تک کارها رو به تنهایی… بیشتر »
"رحمت خدا” ? مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت … بیشتر نگران علی و خانواده اش بود … و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم … ? هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در… بیشتر »