“عشق تحصیل"?
? یه بار زینب، شش هفت ماهه بود، علی رفته بود بیرون، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه?
? نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش …?
چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ?
عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته … توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم …
حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم … چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش !!!
?حالش که بهتر شد با خنده گفت … عجب غرقی شده بودی… نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ?
منم با دل شکسته … همه داستان رو براش تعریف کردم…
چهره اش رفت توی هم … همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد … یه نیم نگاهی بهم انداخت …
? چرا زودتر نگفتی؟ … من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی …? یهو حالتش جدی شد … سکوت عمیقی کرد …
- می خوای بازم درس بخونی؟ ☺️
? از خوشحالی گریه ام گرفته بود … باورم نمی شد … یه لحظه به خودم اومدم …
- اما من بچه دارم ؛ زینب رو چی کارش کنم؟?
- نگران زینب نباش، اگه بخوای کمکت می کنم.??
?ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد … چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم … گریه ام گرفته بود … برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه …
? علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود .
?خودش پیگیر کارهای من شد … بعد از 3 سال … پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود … کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد.
مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد …
?اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند … هانیه داره برمی گرده مدرسه!!!