? عین پاکی…
? بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود، علی همه رو بیرون کرد …
⭕️ حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه! اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت…
?خودش توی خونه ایستاد … تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد … مثل یه پرستار … و گاهی کارگر دم دستم بود … تا تکان می خوردم از خواب می پرید …
? اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم …?
?اونقدر روش فشار بود که نشسته … پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد …
بعد از اینکه حالم خوب شد …
با اون حجم درس و کار … بازم دست بردار نبود …
?اون روز … همون جا توی در ایستادم … فقط نگاهش می کردم … با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست … دیگه دلم طاقت نیاورد …
?همین طور که سر تشت نشسته بود… با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش …
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد …
- چی شده؟ …
چرا گریه می کنی؟ …?
?تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم … خودش رو کشید کنار …
- چی کار می کنی هانیه؟ دست هام نجسه!
? نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … مثل سیل از چشمم پایین می اومد …
- تو عین طهارتی علی …
عین طهارت …
هر چی بهت بخوره پاک میشه … آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه … ?
?من گریه می کردم … علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت… اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد..