"رحمت خدا”
? مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت …
بیشتر نگران علی و خانواده اش بود …
و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم …
? هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده!
??تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه
چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت…
?نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم … خنده روی لبش خشک شد.
?با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد … چقدر گذشت، نمی دونم … ?
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین:
- شرمنده ام علی آقا،دختره ?
نگاه علی خیلی جدی شد.
هیچ وقت، اون طوری ندیده بودمش!
با همون حالت، رو کرد به مادرم:
- حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید؟
?مادرم با ترس ،در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون …
❤️ اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش … دیگه اشک نبود… با صدای بلند زدم زیر گریه…?
? بدجور دلم سوخته بود …
- خانم گلم … آخه چرا ناشکری می کنی؟!☺️
دختر رحمت خداست ، برکت زندگیه … خدا به هر کی نگاه کنه بهش دختر میده…
عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود …
و من بلند و بلند تر گریه می کردم …
?با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد …
و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاقه و با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه … ?
دخترم رو بغل کرد … در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار زد/
چند لحظه بهش خیره شد …
حتی پلک نمی زد … در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود … ?
دونه های اشک از کنار چشمش سرازیر شد …
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ؛ حق خودته که اسمش رو بزاری?☺️
?اما من می خوام پیش دستی کنم … مکث کوتاهی کرد …
زینب یعنی زینت پدر … پیشونیش رو بوسید…?
خوش آمدی زینب خانم… خوش اومدی عزیز دل بابا…?
و من هنوز گریه می کردم … اما نه از غصه، ترس و نگرانی…. از سر شوق.