“جبهه پر از علی بود”
?با عجله رفتم سمتش …
خیلی بی حال شده بود …
یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش …
? تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد …
عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد …
اما فقط خون بود ?
… چشم های بی رمقش رو باز کرد …
?تا نگاهش بهم افتاد … دستم رو پس زد …
زبانش به سختی کار می کرد …
- برو بگو یکی دیگه بیاد … بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد …
قدرت حرف زدن نداشت …
سرش داد زدم …
- میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ …?
?مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود …
سرش رو بلند کرد و گفت:
- خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه … شاید با شما معذبه … با عصبانیت بهش چشم غره رفتم …?
- برادرتون غلط کرده!!!?
من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم … ?
?محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم …
تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم … علی رو بردن اتاق عمل …
?و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … ?
مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن …
? اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب … دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم …
از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن …
?? جبهه پر از علی بود …