❤️ مجنون علی
?تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود …
تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت.?
?علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش … تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم …
? لیلی و مجنون شده بودیم … اون لیلای من … منم مجنون اون … ❣️
روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح … کم خوابی و پر کاری …
?تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد …?
✅ من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود …
اون می موند و من باز دنبالش … ?
بو می کشیدم کجاست …
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم …?
☢️ هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه … ?
?همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه …?
? بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت …
داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد …
حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه … ?
?زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن …
این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت …
و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم …
?تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد … تو اون اوضاع …
? یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین …
تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود …?