“حمله زینبی”
? بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم …
با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست …
از حالتش خنده ام گرفت …
- بزار اول بهت شام بدم …
وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم … کارم رو شروع کردم …
یا رگ پیدا نمی کردم … یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد …
✅ هی سوزن رو می کردم و در می آوردم … می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم … نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم …
ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم …
- آخ جون … بالاخره خونت در اومد … یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده … زل زده بود به ما …
با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد … خندیدم و گفتم …
- مامان برو بخواب … چیزی نیست … انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود …
- چیزی نیست؟ … بابام رو تیکه تیکه کردی … ?
?اون وقت میگی چیزی نیست؟ …
تو جلادی یا مامان مایی؟ …
و حمله کرد سمت من … علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش … محکم بغلش کرد…
- چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …☺️
?سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت … محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد …
? حتی نگذاشت بهش دست بزنم … اون لحظه تازه به خودم اومدم … اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم … هر دو دست علی … سوراخ سوراخ … کبود و قلوه کن شده بود .
بدون_تو_هرگز 27