رگ یاب!
? اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه …
رفتم جلوی در استقبالش … ?
✅ بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم …
دنبالم اومد توی آشپزخونه …
- چرا اینقدر گرفته ای؟
? حسابی جا خوردم … من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! …
با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش…?
خنده اش گرفت …
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ?
- علی … جون من رو قسم بخور … تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ …?
صدای خنده اش بلندتر شد .. نیشگونش گرفت …
- ساکت باش بچه ها خوابن ?
?صداش رو آورد پایین تر … هنوز می خندید!
- قسم خوردن که خوب نیست … ولی بخوای قسمم می خورم …
نیازی به ذهن خونی نیست … روی پیشونیت نوشته ?
? رفت توی حال و همون جا ولو شد …
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم …
با چایی رفتم کنارش نشستم …
? راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم … آخر سر، گریه همه در اومد …
دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم … تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن…
- اینکه ناراحتی نداره … بیا روی رگ های من تمرین کن?
- جدی؟
لای چشمش رو باز کرد …
- رگ مفته … جایی هم که برای در رفتن ندارم … ?
و دوباره خندید … منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش …
- پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی؟!
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم…
بدون_تو_هرگز 26