“شروع انقلاب ?? “
?با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد …
برمی گشت خونه اما چه برگشتنی …
? گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد …
? می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود …
?نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون … ?
?هر چند زمان اندکی توی خونه بود … ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو میبرد …
? عاشقش شده بودن …
مخصوصا زینب …
❤️ هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی، قوی تر از محبتش نسبت به من بود …
? توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود … آتش درگیری و جنگ شروع شد …
⭕️ کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود … ثروتش به تاراج رفته بود …
ارتشش از هم پاشیده شده بود … حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید …
✅ و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه …
و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم …