“ثبات قدم
?مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم … نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام …
?نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت … تنها حسم شرمندگی بود … از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم …?
?چند لحظه بعد، علی اومد توی اتاق … با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد …
? سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم …
- تب که نداری؟
ترسیدی این همه عرق کردی … یا حالت بد شده؟?
بغضم ترکید … نمی تونستم حرف بزنم …
خیلی نگران شده بود …
- هانیه جان … می خوای برات آب قند بیارم؟ …
? در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … سرم رو به علامت نه، تکان دادم …
- علی …
- جان علی؟ …
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ?
لبخند ملیحی زد … چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار …
- پس چرا؟
چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟?
- یه استادی داشتیم … می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کفو هم باشن تا خوشبخت بشن …
? من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم … خدا کفو من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده …☺️
سکوت عمیقی کرد …
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست …
تو دل پاکی داشتی و داری …
مهم الانه … کی هستی … چی هستی … و روی این انتخاب چقدر محکمی…
? و گرنه فردای هیچ آدمی مشخص نیست … خیلی ها حزب بادن … با هر بادی به هر جهت …
مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی …
?راست می گفت … من حزب باد و … بادی به هر جهت نبودم … اکثر دخترها بی حجاب بودن … منم یکی عین اونها…
? اما یه چیزی رو می دونستم … از اون روز … علی بود و چادر و من…