? ? ایمان واقعی
?علی سکوت عمیقی کرد …
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم … باید با هم در موردش صحبت کنیم، اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم.☺️
? دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید … و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد …
- اون وقت … تو می خوای اون دنیا … جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ …?
? تا اون لحظه، صورت علی آروم بود …
اما حالت صورتش بدجور جدی شد …
- ایمان از سر فکر و انتخابه … مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ?
من همون شب خواستگاری فهمیدم که چون من طلبه ام، چادر سرش کرده… ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست.
? آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط، ایمانش رو مثل ذغال گداخته … کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه … ایمانی که با چوب بیاد با باد میره …
⭕️ این رو گفت و از جاش بلند شد … شما هر وقت تشریف بیارین منزل ما…قدمتون روی چشم ماست.
عین پدر خودم براتون احترام قائلم…اما با کمال احترام … من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه …☺️
? پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد … در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در …
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو … تو آخوند درباری!!! در رو محکم بهم کوبید و رفت…?
?پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم … خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت …
یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند … و اکثرا نیز بدون حجاب بودند …
⭕️ بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند. علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید .