? علی مشکوک میزنه!
? من برگشتم دبیرستان …
زمانی که من نبودم، علی از زینب نگهداری می کرد.
حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه … هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود …
?سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم?????
? من سعی می کردم خودم رو زود برسونم … ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود!
دست پختش عالی بود … حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ?
?واقعا سخت می گذشت خصوصا به علی … اما به روم نمی آورد …
?طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید … سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا میذاشت … صد در صد بابایی شده بود … ? گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد …
?زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت … تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم!!!?
? حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه! هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد …
مرموز و یواشکی کار شده بود… منم زیر نظر گرفتمش …
?یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش … همه رو زیر و رو کردم…
حق با من بود … داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد …
?شب که برگشت … عین همیشه رفتم دم در استقبالش … اما با اخم!!
?یه کم با تعجب بهم نگاه کرد … زینب دوید سمتش و پرید بغلش … همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید … زیر چشمی بهم نگاه کرد …
- خانم گل ما … چرا اخم هاش تو همه؟ ?
?چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش …
- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ …?
حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین…