هم راز علی
?حسابی جا خورد و خنده اش کور شد …
زینب رو گذاشت زمین …
- اتفاقی افتاده؟ …?
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم …
از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون …
- اینها چیه علی؟ …?⁉️
رنگش پرید …
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ …?
- من میگم اینها چیه؟ … تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟?
? با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت …
- هانیه جان؛ شما خودت رو قاطی این کارها نکن …☺️
? با عصبانیت گفتم … یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟?
می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه … بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم … ?
?نازدونه علی به شدت ترسیده بود … اصلا حواسم بهش نبود… اومد جلو و عبای علی رو گرفت …
بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی …
با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت … بغض گلوی خودم رو هم گرفت…?
?خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش … چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد … اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین!
- عمر دست خداست هانیه جان … اینها رو همین امشب می برم … شرمنده نگرانت کردم…دیگه نمیارمشون خونه…زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد…حسابی لجم گرفته بود… ?
- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ?
خنده اش گرفت … رفتم نشستم کنارش …
- این طوری ببندی شون لو میری … بده من می بندم روی شکمم … هر کی ببینه فکر می کنه باردارم …
- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ⁉️?
خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط …
توی چشم هاش نگاه کردم …
- نه نمیگن … واقعا دو ماهی میشه که باردارم …?❣️