“علی زنده است”
? ثانیه ها به اندازه یک روز …
و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید … ما همدیگه رو می دیدیم …
⭕️ اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد … از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ..
? از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود …
هر چند، بیشتر از زجر شکنجه … درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد …
فقط به خدا التماس می کردم.
- خدایا … حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست? به علی کمک کن طاقت بیاره … علی رو نجات بده …
✅ بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم … شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه …
منم جزء شون بودم …
⭕️ از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان … قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم …
تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها … و چرک و خون می داد …
? بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم … پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش …
تا چشمم بهشون افتاد…اینها اولین جملات من بود…
? علی زنده هست…? من علی رو دیدم…علی زنده ست…
بچه هام رو بغل کردم … فقط گریه می کردم … همه مون گریه می کردیم …