_نگران اونش نباشید،مرخصی میگیرم. تازه از عملیات اومدم فکر کنم بهمون مرخصی بدن? عصر روز بعد با اشکانو علی ومرتضی برای ثبت نام رهیان نور وارد حیاط بسیج شدیم،وارد اتاق مخصوص شدیم اقای حمدی ستوانیکم سپاه بود وتو پایگاه بسیج شهید فهمیده کار میکرد اسمامونو… بیشتر »
آرشیو برای: "مهر 1396"
تو آینهے آرایشگاه به خودم نیگا کردم،موهام و محاسنم کوتاه تر شده بود،بعد از یه حموم درست و حسابی قیافم بهتر شد. لباسامو مرتب کردم لباس فرم پوشیده بودم برم پیش سرهنگ سلیمانی. جلوی در خونمون منتظر وایستادم، ۱۰دقیقه بعد ماشینی که برام فرستاده بودن رسید.… بیشتر »
_فردا گزارش عملیاتو تحویل بدین واینکه قراره ازتون تجلیل بشه. _اطاعت امر میشه،عذر میخوام سرهنگ مراسم تشیع شهدا کی برگزار میشه؟ _احتمالا یک هفته دیگه باشه،خب دیگه.خب دیگه کاری ندارم خدانگهدار?✋? _یاعلی?✋? تلفونو قطع کردم رفتم پشت پنجره اتاقم وایستادم وبه… بیشتر »
از اتاقک زدم بیرون اشکان درحال سازماندهی کارا واسه برگشت بود،آروم زدم رو شونش که بره وسایلاشو جمع کنه بقیه کارارو دیگه خودم فرماندهی می کردم از مرز تا تهران راهه زیادی بود. تقریبا بعد از یک روز تهران رسیده بودیم جلوی در خونه ایستاده بودم ساکم تو دستم… بیشتر »
چشمامو اروم روی هم فشردمو گفتم :یاحیدر? علی از نتیجه ی عملیات با خبر نبود بخاطر حاله بدی که داشت تو عملیات اصلی هم نتونست شرکت کنه،دکتر شایان مشغول عوض کردن پانسمان یکی از بچه ها بود که تا متوجه حضور من شد دست از کار کشید با سرعت رفتم کنارش و اشاره کردم… بیشتر »
_اشکان اوضاع چطوره ، چرا من تو این وضعیتــ بودم؟ _داداش بذار برات توضیح بدم ، بعد از اینکه با منافقا درگیر شدیم اونا رو خلع سلاح کردیم همه چی خوب پیش می رفت تا اینکه یکیشون فرار کرد تو دنبالش رفتی و مبارزه ی تن به تن کردید و متاسفانه اون منافقه تونست… بیشتر »
✨ بسم الله الرحمن الرحیم✨ همه جا تاریک بود اروم پلکامو تکون دادم نور به داخل چشمام نفوذ کرد کامل که چشمامو باز کردم… تنها تو بیابون بودم،هیچکس نبود.. هیچکس… نه اینکه ترسیده باشم..!!!! نه.. اما نگران بودم میترسیدم یه وقت گیر افتاده… بیشتر »
مکالمه عشق زینب و مجید چند مدت از تاریخ عقدشون گذشته که اقا مجید هوس کوه نوردی و ورزش با خانوم رو میکنه و پیام میده: -خانمے فردا آماده شو بریم کوه یکم ورزش کنیم? دارے تپل میشیا??بعد مامانم اینا میگن ما عروس تپل نمیخوایم و منم که مامانیم پس نمیام… بیشتر »
?? ??چند ماه بعد?? بعد از چند جلسه رفت و آمد و خواستگاری بالاخره خانواده زینب قبول کردن و رفتیم یه عقد خصوصی گرفتیم و زینب خانم شد بانوی دل من? شد ملکه ی قصه های من☺ . منم یه کار نیمه وقت دانشجویی پیدا کردم و با اینکه حقوقش کم بود ولی برای شروع… بیشتر »
-خب حالا چرا ناراحتید؟ -خب اخه شاید مجبور بشم بین دونفر ادم یکی رو انتخاب کنم در حالی که هیچ شناختی ندارم ازشون? -ببخشید منو…? -خواهش میکنم…شما که کاری نکردید…شما ببخشید که من با حرفام ناراحتتون کردم?راستش نمیدونستم با کی صحبت کنم توی… بیشتر »
تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت: -سلام? -سلام…چی شده؟ چرا شکلک گریه؟ -اقای مهدوی برام دعا کنین…برام دعا کنین که خدا کمکم کنه…دعا کنین که خدا یه راه نجاتی بهم نشون بده و اون چیزی پیش بیاد که خیر و صلاحمه? -چی شده خانم… بیشتر »
-شما همیشه اینقدر زود جا میزنید؟؟ -درک نمیکنید حالم رو… -چطوردرک نمیکنم…مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟ منم مثل شما بی خوابی کشیدم و الانم ناراحتم ولی این فقط یه بازی بود…مثل بقیه زندگیمون…همه زندگیه یه بازیه…یه بار… بیشتر »
-خب همه تیما باید با. سرپرستشون برن…منم باید با سرپرستم برم دیگه ? -شنیدن واژه سرپرست غرور خاص و حس خوبی بهم داد…ولی خب همونطور که گفتم باید این حس سرکوب میشد… باهم دیگه وارد سالن مسابقه شدیم… . قرعه کشی انجام شد و تیم ما اخرین… بیشتر »
چند ماه از ماجرای عقد مینا میگذشت و منم هر روز بیشتر با خودم کنار میومدم شاید یه دلیلش مشغول شدن با نمونه ها و اماده شدن برای مسابقه بود تو این چند ماه همه فکر و ذکرم شده بود مسابقه چون تو آینده هیچ چیز روشن دیگه ای نمیدیدم تنها هدف و دلخوشیم همین… بیشتر »
از زبان مینا… . چند مدتی از عقدمون میگذشت و همه چیز خوب پیش میرفت ? بعد از سالها فک میکردم که دیگه خلاص شدم از دست گیر دادنهای بی مورد بابام… فک میکروم دیگه کسی نیست که تک تک کارهام رو بهش بگم که چیکار میکنم و کجا میرم.. دوست داشتم به همه… بیشتر »
-بله بله…درباره دختر خالتون…خب چی شد؟ -چند روز پیش عقدش بود ?? -راست میگید??چرا اخه ?چی شد یهویی ? -خودمم نمیدونم…یهو زنگ زدن و گفتن اخر هفته عقدشه وهمین ? -واییییی…واقعا متاسفم ?حالا خودتونو ناراحت نکنید…حتما قسمتتون نبوده… بیشتر »
بر شما کارزار نوشته شد و حال آنکه برای شما ناخوشایند است و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است و خدا می داند و شما نمی دانید.» خدا میداند و شما نمیدانید? خیلی به فکر فرو رفتم? اصن یه جور دیگه ای… بیشتر »
بعد از عقد زدم بیرون و اونجا نموندم… دلم میخواست فقط راه برم… تو خیابون هر زوجی رو میدیم داغ دلم تازه میشد? هی تو ذهنم مرور میکردم که کجای کارم اشتباه بود ? تا نصف شب تو خیابونا قدم میزدم و آروم برا خودم گریه میکردم? رفتم خونه و تا چشمم به… بیشتر »
بالاخره روز پنجشنبه شد… روز عقد مینا… روز عقد کسی که از بچگی تا الان فک میکردم قراره من کنارش روی اون سفره سفید بشینم ?? کسی که همیشه فک میکردم قراره من اون تور سفید رو بعد بله گفتنش از صورتش بالا بزنم… کسی که همیشه فکر میکردم دختر… بیشتر »
مامان که گوشی رو گذاشت پرسیدم: -کی بود مامان؟ چی گفت؟? -هیچی…خالت بود? -خب چیکار داشت? -مجید جان همینطور که قبلا هم بهت گفتم هیچ چیز رو به زور نمیشه به دست آورد و باید دید قسمت چیه…مینا قسمت تو نبود…یعنی از اولش هم نبود…? . -چی… بیشتر »
?? -از خاله اینا خبری نداری؟ -چرا…هستن اونا هم…چطور -منظورم مجیده… -والا با این رفتاری که تو داری کسی جرات نمیکنه بیاد طرفت… -خب مگه مامان از اول قرارمون این نبود ?قرار بود این مدت ببینم مجید به درد زندگی مشترک میخوره یا… بیشتر »
شما لطف دارید…بازم شرمنده…راستش اونموقع براش یه خواستگاری اومده بود که تا پای خریده حلقه هم پیش رفته بودن ولی با اقدام و خواستگاری من اون رو رد کردن…ولی بعد این قضیه رفتار دختر هالم فرق چندانی نکرد با من? -خب این نشون میده که شما گزینه… بیشتر »
برای اولین میخواست به زینب پیام بده و ازش سئوالی بپرسه. براش نوشت… سلام خانم اصغری…شرمنده مزاحمتون شدم…بیدارید؟ -سلام…بله…مشکلی پیش اومده؟؟ نمونه ها خراب شدن ? -نه نه..اصلا بحث اون نیست…یه سئوال داشتم… بیشتر »
. -باشه…ممنونم…بازم اگه سئوالی بود مزاحم میشم… -خواهش میکنم ?در خدمتیم… مجید دلش میخواست ماجرای مینا رو از سیر تا پیاز برا زینب تعریف کنه تا بتونه بهتر کمکش کنه ولی از زینب خجالت میکشید… دلش میخواست همه چیز رو براش تعریف… بیشتر »
. -میخواستم در مورد یه قضیه ای ازتون سئوال کنم.. -بفرمایین ? -والا راستش نمیدونم چجوری بگم بهتون ? -راحت باشین ?? امیدوارم از حرفام ناراحت نشین و بی ا بی تلفی نکنین.. -خواهش میکنم…این چه حرفیه…بفرمایین ? -راستش خانم اصغری میخواستم… بیشتر »
مینا رو رسوندم و تو راه برگشت من موندم و کلی فکر و خیال اینکه ازکجا باید شروع کنم و چیکار باید کنم اینکه چجوری باید مستقل بشم چجوری باید شوهر ایده آل مینا بشم و تو دلش خودم رو جا کنم خودم رو گذاشتم جای مینا واقعا من هم اگه همچین پسر بی عرضه ای میومد… بیشتر »
?از زبان مجید? جلوی دانشگاه رسیدم که دیدم مینا داره از درب دانشگاه بیرون میاد و انگار منتظر کسیه و مدام اینور و اونور رو نگاه میکنه و حواسش پرته.. میخواستم برم پایین ولی پاهام سست شد… قلبم تند تند میزد… استرس داشتم و حرفهتم یادم رفته بود یه… بیشتر »
بعد از اینکه گواهینامم اومد و دست فرمونم هم خوب شد به مامان گفتم به خاله زنگ بزنه بهد از ظهر بریم دور بزنیم… با خودم گفتم امروز میبرمشون پارک و براشون بستنی میخرم بعدش میریم بازار و خلاصه کلی دلبری میکنم امروز? بعد از ظهر شد و دل تو دلم نبود اول… بیشتر »
?از زبان مینا ? اعتقادات محسن یه جورایی خاص بود و اعتقادات من رو هم داشت کم کم شبیه خودش میکرد. اصلا باورم نمیشد با توجه به ظاهرش اینقدر روی بعضی از مسائل حساس باشه. با اینکه مذهبی نبود ولی روی خیلی از مسائل از خودش حساسیت نشون میداد. یه روز گفت: -مینا؟… بیشتر »
هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و با اینکه اشتها نداشتم ولی مشغول شدن با نوشیدنی رو ترجیح دادم به هر کاری… آخر سر محسن بلند شد و گفت ببخشید وقتتو گرفتم…هرجا میری میرسونمت..بفرما سریع گفتم: نه…ممنونم ازتون…با شیوا اومدم و با هم میریم. در… بیشتر »
ازم پرسید مینا جان چی میل داری؟ با شنیدن این جمله یه حس عجیبی داشتم هم خوب هم بد هم احساس عشق هم احساس گناه اخه تا حالا هیچ مردی منو با پسوند جان صدا نکرده بود..حتی پدرم اصلا اشتها نداشتم و گفتم هرچی شما میل کنید منم همون… دوتا هات چاکلت سفارش داد… بیشتر »
?از زبان مینا? دوست نداشتم مجید بیشتر از این حرفها امیدوار بشه ولی میدونستم گفتن این حرف به خونوادم یعنی باز شدن در خونه به روی خواستگارهای گوناگون و قطعا همه رو که نمیشه با یه بهونه ای رد کرد اما تو پیام هام به مجید باز کم محلی میکردم و از این بابت… بیشتر »
?از زبان مجید? تو اتاقم نشسته بودم و دعای توسل میخوندم که مامانم اومد تو و دید مشغول دعا خوندم خواست بره و یه وقت دیگه بیادکه گفتم: -مامان؟ کاری داشتی؟ -مجید؟؟ -جانم مامانم؟ -یه نفس عمیق بکش تا یه خبر بهت بدم…? -چی شده مامان ?? -آمادگیشو داری؟ ?… بیشتر »
-اصن حوصله شوخی ندارما شیوا?عهههه -خب حالا…ولی خب این خنگ تره بهتره دیگه ?? -شیوااااااا ??? -مینا….مینا یه فکری به ذهنم زد… -چی شده؟؟ -فک کنم خدا جواب دعاهاتو داد -میگی یا نه؟؟ جون به لب شدم ? -مگه نگفتی این مجیده هم سن توهه…… بیشتر »
?از زبان مینا? قرار بود فردا خواستگارا بیان و من نگران و افسرده بودم. نمیدونستم قراره چی بر سر آیندم بیاد ?? حوصله هیچ کس رو نداشتم و فقط با شیوا چت میکردم و براش درد و دل میکردم و گریه میکردم و ازش کمک میخواستم. اونم نمیدونست چی باید بگه و دلداریم… بیشتر »
خب عزیزم زودتر میگفتی…چرا تو دلت نگه داشتی عزیزم ? حالا پاشو اشکاتو پاک یه چیزی بخور برو دانشگاه تا بابات بیاد بعد از ظهر من و بابات بریم خونه ی خاله ببینیم چه خبره… -راست میگی مامان? -اره…مگه یه گل پسر بیشتر دارم…کی بهتر از تو ?… بیشتر »
دیگه ادامه ی حرف مامانم رو نشنیدم… سرم داشت گیج میرفت. رفتم تو اتاقم و حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم… نه صبحانه خوردم و نه ناهار… فقط دوست داشتم بخوابم و بیدارشم و ببینم اینا همه یه خواب بوده.. اروم میرفتم زیر پتو و گریه میکردم که… بیشتر »
?از زبان مینا? . -خواستگارررر؟؟؟؟؟ کییی؟؟؟(تو ذهنم شک کردم که شاید مجید حرفی زده??میخواستم گوشی رو بردارم و فحش بارونش کنم ) -پسر رییس بابات…پسر خوب و مومنیه…شغلم که داره…از لحاظ مالی هم تامینه -اما مامان.. -دیگه اما و اگر نداره.الکی… بیشتر »
?از زبان مینا? . تازه تلگرام رو نصب کرده بودم و گوشیم دست شیوا بود که برام پیام اومد… -بیا مینا برات پیام خوش آمد اومده ??ببین کیه -پیام…برا من ؟?بده ببینم.. -اره نوشته مجید?شیطون این دیگه کیه؟? -اها…همون پسر خالمه دیگه…بزار… بیشتر »
.-نمیدونم نظرشو… -تو هم که با هیشکی حرف نمیزنی ?ولی اصن نگران نباش خودم برات حلش میکنم ? -نه…نه…نمیخوام ابرو ریزی بشه? -ابرو ریزی چیه جوری عاشقش میکنم فک کنه خودش عاشقت شده ? -نمیدونم چی بگم ? -هیچی نگو…فقط بشین و تماشا کن ?خب… بیشتر »
?از زبان مینا ? توی کلاسمون یه پسره هست که از همون روز اول نظرم رو جلب کرده? نوع حرف زدنش…نوع لباس پوشیدنش…حرکاتش و خلاصه همه چیز? محسن پسری قد بلند و خوش استیله با موهایی همیشه مرتب و بالا زده و پیشونی بلند و ته ریش خیلی کوتاه از اون… بیشتر »
?از زبان مجید ? خیلی خوشحال بودم از اینکه این ایام میتونستم هر روز مینا رو ببینم.. شاید یه جورایی این روزا برآورده شدن دعاهام بود حس میکردم یه فرصت بزرگی جلوم قرار گرفته برای نشون دادن حسم به مینا.. شب تا صبح داشتم فکر میکردم فردا چیکار کنم و چی بگم که… بیشتر »
داشتم دیوارای خونه رو رنگ میزدم که یادم اومد مینا رنگ زرد دوست داره. یه فکری به ذهنم اومدم ? سریع رفتم یه رنگ زرد خریدم و با سفید قاطی کردم و دیوارای اتاقی که میدونستم قراره اتاق مینا بشه رو رنگ زرد ملایم زدم☺ چند تا گل گلدونی زرد هم خریدم و گوشهی حیاط… بیشتر »
چند بار دیگه به مینا به بهانه های مختلف پیام دادم بازم هربار تا پیام بره و جوابی بیاد قلبم تو دهنم میومد? حتی یه بار چند ساعت گذشت و جواب نداد… اینقدر استرس داشتم که همینطوری دعا میخوندم… خدایا یعنی ازم بدش میاد?? خدایا فکرای بد نکنه ? چشمام… بیشتر »
صبح شد ولی و همش خواب دیشب جلو چشمامه. چه خواب خوبی بود. ای کاش واقعیت داشت ? گوشیم رو برداشتم و باز به پیامش خیره شدم ? -سلام…ممنون داداش . نمیدونم خوشحال باشم از اینکه جوابمو داده یا ناراحت باشم به خاطر گفتن داداش.. نمیدونم منظورش از گفتن داداش… بیشتر »
بعد از عقد تو محضر به مینا گفتم که سوار ماشین من بشه و تا یه جایی بریم: -کجا میریم مجید؟? -بیا کارت نباشه خانمی…سریع میایم? -اخه الان همه منتظرن…? -خب باشن…به ما چه ? میخوایم بریم جایی که این همه سال منتظرم یه بار دیگه با هم بریم باهم… بیشتر »
از زبان مجید همیشه تو فکرم به خودم میگفتم حتما مینا هم منو دوس داره مگه میشه با اون خاطره مشترک بچگیا منو فراموش کرده باشه. حتما اونم تا اسم ازدواج به گوشش میخوره اولین اسمی که به ذهنش میرسه اسم منه. . مخصوصا الان که عقایدم محکم تر شده درست مثل اونا ☺ .… بیشتر »