مینا رو رسوندم و تو راه برگشت من موندم و کلی فکر و خیال
اینکه ازکجا باید شروع کنم و چیکار باید کنم
اینکه چجوری باید مستقل بشم
چجوری باید شوهر ایده آل مینا بشم و تو دلش خودم رو جا کنم
خودم رو گذاشتم جای مینا
واقعا من هم اگه همچین پسر بی عرضه ای میومد خواستگاریم بهش اعتماد نمیکردم?
گیج گیج شده بودم?
رفتم سمت دانشگاه خودم و دیدم رو برد آگهی مسابقه ی بین المللی ای رو زده
یه فکری به سرم زد
شاید با اول شدن تو این مسابقه که خیلی هم معتبره بتونم یکم برا مینا خود نمایی کنم
.
سریع رفتم ثبت نام کردم
چون مسابقه سختی بود از دانشگاه ما کسی ثبت نام نکرده بود به جز من و زینب که قاعدتا باید یک تیم میشدیم
اصلا این قضیه رو دوست نداشتم ولی مجبور بودم
به خاطر مینا و به خاطر نشون دادن استقلالم مجبور بودم
.
به خاطر اینکه نشون بدم بی عرضه نیستم
این مسابقه برام خیلی مهم بود و به خاطر همین آزمایشگاه دانشگاه رو با التماس فراوان گرفتیم و شروع کردیم به ساختن نمونه ها…
روزهای اول تنهایی میرفتم به زینب خانم چیزی نمیگفتم تا اینکه یه روز اومد و گفت:
-آقا مجید ببخشید میتونم یه چیزی بگم؟
-بفرمایین؟
-شما از من بدتون میاد؟ یا از حضورم ناراحتید؟
همونطور که در حال ور رفتن با نمونه ها بودم گفتم:
-نه چرا باید همچین چیزی باشه؟
-نمیدونم…ولی حس میکنم اضافی هستم?
-نه…اینطور نیست?
-اخه همه کارها رو دارید بدون اطلاع تنها انجام میدید?
.
فهمیدم داره راست میگه و جوابی هم نداشتم…راستش نمیخواستم زیاد دور و برم باشه و حتی لحظه ای فکرم از مینا دور بشه…
شمارشون رو گرفتم تا ساعتهای کارگاه رو باهاشون هماهنگ کنم…
زینب دختری آروم و منطقی بود و گاهی اوقات حس میکردم با مینا دارم این پروژه رو انجام میدم
توی ذهنم میگفتم الان اگه مینا اینجا به جای زینب بود چی میشد?
روزهای اول به جز خوندن فرمول ها و عددها با هم حرفی نمیزدیم
ولی بعد چند هفته که راحت تر شدیم یه فکری به ذهنم زد
.
آخه زینب تنها دختری بود به جز مینا که میتونستم باهاش حرف بزنم
به ذهنم زد ماجرای مینا رو براش تعریف کنم و ازش مشاوره بخوام
بالاخره اونم دختره و بهتر میدونه چطور باید با دخترا رفتار کرد
مشغول کار بودیم که گفتم:
-خانم اصغری
-بله؟
-میخواستم در مورد یه قضیه ای ازتون سئوال کنم..
-بفرمایین ?
-والا راستش نمیدونم چجوری بگم…
-راحت باشین ?