از زبان مینا… .
چند مدتی از عقدمون میگذشت و همه چیز خوب پیش میرفت ?
بعد از سالها فک میکردم که دیگه خلاص شدم از دست گیر دادنهای بی مورد بابام…
فک میکروم دیگه کسی نیست که تک تک کارهام رو بهش بگم که چیکار میکنم و کجا میرم..
دوست داشتم به همه اون چیزهایی که برام عقده شده بود توی این زندگی جدیدم برسم…
چیزایی که همیشه دوست داشتم بهشون برسم ولی نمیشد..
نمیخواستم دیگه لحظه ای به گذشته فکر کنم… .
محسن برای اینکه تو خواستگاری جلوی بابام حرفی برا گفتن داشته باشه سر یه کار موقت رفته بود و خونمون هم باباش برامون رهن کرده بود…
همه چیز آماده ی شروع زندگی رویاییمون بود کنار هم دیگه..
زندگی ای که سخت منتظرش بودم..
زندگی کنار کسی که عاشقش بودم و این چند ماهه تو رویاهام باهاش سیر میکردم…
چند هفته و چند ماه اول از زندگی مشترکمون همه چیز خوب بود و طبق روال پیش میرفت…
همونجوری که فکرش رو میکردم… اما بعد از چند ماه کم کم رفتارهای محسن عوض شد و یه جور دیگه ای شد… به من میگفت نباید زیاد پیش پدر و مادرم برم چون تو سطح ما نیستن و به جاش تا میتونیم خونه پدر و مادر اون بریم…
ولی پدر و مادر محسن با من سرد بودن و تحویلم نمیگرفتن…
.
محسن بهم میگفت با خاله و بقیه فامیلا و دوستام رفت و آمد نکنم چون به ما حسادت میکنن و تو زندگیمون سنگ میندازن…
.
حتی به من اجازه نمیداد تو فضای مجازی زیاد باشم و حتی تو گروه دانشگاه میگفت اگه سئوالی داری بگو من بپرسم…
تو دانشگاه هم همیشه کنار و دور و برم بود و لحظه ای تنهام نمیزاشت
اما خودش همیشه در حال گرم گرفتن با دخترای همکلاسی و بگو و بخند تو گروها بود…
به خاطر عشقمون این چیزا زیاد برام مهم نبود اما یه روز از این وضع خسته شدم و بهش گفتم
-محسن چیو میخوای ثابت کنی؟ اینکه مثلا خیلی غیرت داری؟
-در مورد چی حرف میزنی مینا؟
-چرا همیشه منو میپایی؟ چرا نمیزاری یه دیقه با دوستام باشم…به من شک داری؟
-این چه حرفیه مینا؟ من دوستت دارم…نمیخوام کسی تو رو از من بگیره
-قرار نیست کسی من رو از تو بگیره محسن…این همه زوج تو این دنیا و تو این دانشگاه هستن
-تو نمیدونی…خیلیا نمیخوان ما خوشبخت باشیم…
-به نظرت الان هستیم؟اصلا تو خودت چرا تو گروها هستی و بگو و بخند میکنی
-گفته بودم که…پسرا و دخترا تو این چیزا خیلی فرق دارن
-بر فرض که حرفت درست باشه…مگه اونای دیگه دختر نیستن که سئوالاشونو جواب میدی؟
-خب اونا اگه صاحب دارن و روشون غیرت داره بیاد جمعشون کنه…اونا به ما ربطی نداره…
-واقعا که محسن?