صبح شد ولی و همش خواب دیشب جلو چشمامه.
چه خواب خوبی بود.
ای کاش واقعیت داشت ?
گوشیم رو برداشتم و باز به پیامش خیره شدم ?
-سلام…ممنون داداش
.
نمیدونم خوشحال باشم از اینکه جوابمو داده یا ناراحت باشم به خاطر گفتن داداش..
نمیدونم منظورش از گفتن داداش چیه؟?
رفتم تو گوگل و سرچ کردم:
.
دخترها چه مواقعی میگویند داداش؟
.
یکی نوشته بود هر وقت دختری بگه داداش یعنی همه چیز تموم شده…
یکی نوشته بود یعنی من یه کسی رو دارم و نزدیکم نیا…
یکی نوشته بود یعنی ازت بدم نمیاد و بشین رو نیمکت ذخیره…
اما نه…
مینا که از جنس این دخترا نیست?
حتما میخواست محرم و نامحرمی رو حفظ کنه و بهم گفت داداش…
مثل تو پایگاه که همدیگه رو برادر و خواهر صدا میزنن..
اره اره…
منظورش همینه حتما?
.
.
دلم خیلی برای خونه مامان جون تنگ شده.
خیلی وقته که نرفتم..
رفتم پیش مامانم و گفتم:
-مامان؟!
-جانم پسرم؟☺
-میشه کلید خونه مامان جون رو بدید?
-کلید اونجا رو میخوای چیکار؟!
-دلم تنگ شده میخوام یه سر بزنم?
-تنها؟!??
-اره دیگه پس با کی؟!?
-هیچی…باشه برو…فقط مواظب باش…موقع برگشتن برق رو یادت نره خاموش کنی..
.
راه افتادم سمت خونه مامان جون..
سوراخ کلید زنگ زده بود و در یکم با سختی باز شد..
وارد حیاط که شدم یهو هجمی از خاطرات روی سرم خراب شد…
اما این خونه خیلی فرق داشت…
دیگ از حوض پر آب و شمعدونیها خبری نیست ?
کاشی های حیاط سبزه بسته و دیوارا نمناک و خیسن…
دور تا دور حیاط هم عنکبوتها تزئین کردن و پشه ها هم وسط حیاط عروسی مختلط گرفتن ?…
رو زمین هم اینقدر برگ خشک ریخته که خاک باغچه معلوم نیست…
درختها هم از بس بهشون اب نرسیده ریشه هاشون به جای برگهاشون از خاک بیرون اومده و مثل دستهایی که کمک میخواد به سمت آسمون بلند شده…
این عاقبت نبود عشقه..
دیگه کسی نیست که این درختها رو عاشقونه دوست داشته باشه و بهشون برسه
قلب ما هم همینطوریه
اگه کسی نباشه دوستمون داشته باشه همینطوری خشک میشیم?
.
بلند شدم و شروع کردم به جارو زدن و تمیز کردن حیاط…
خیلی سخت بود ولی دلم نمیخواست این حیاط پر خاطره رو اینجوری ببینم ..
حوض رو هم تمیز کردم و دوباره آب کردمش..
از شدت خستگی کمرم درد گرفته بود…?
جورابامو کندم و پاهام رو تو آب خنک حوض فرو بردم…?
اما دیگه کسی نبود که باهاش گل بگم و گل بشنوم..?
چشمان رو بستم…
انگار هنوز از این حیاط صدای خنده ی مجید و مینا کوچولو میومد که داشتن دور حوض میدویدن و بلند بلند قهقهه میزدن…
نویسنده
#سید_مهدی_بنی_هاشمی