تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت:
-سلام?
-سلام…چی شده؟ چرا شکلک گریه؟
-اقای مهدوی برام دعا کنین…برام دعا کنین که خدا کمکم کنه…دعا کنین که خدا یه راه نجاتی بهم نشون بده و اون چیزی پیش بیاد که خیر و صلاحمه?
-چی شده خانم اصغری؟ من دارم نگران میشم ?
-ببخشید شما رو هم ناراحت کردم ?برام دعا کنین?
-بگید شاید بتونم کمکی کنم
-راستش عموم زنگ زده به بابام و گفت که قرار بیان خواستگاریم برای پسر عموم ??
-خب پس چرا ناراحتین؟
-اخه هیچ علاقه ای بین ما نیست ?
-مطمئنید…شاید پسر عموتون یکی مثل من باشه در برابر مینا..نزارید یه مجید دیگه له بشه ?شاید واقعا از ته دل دوستتون داره ولی خجالت میکشه بیان کنه…مثل من بی عرضه ?
-نههه اقا مجید..قضیه ما کاملا فرق داره…پسرعموم خودش به من گفته سالهاست از دختر دیگه ای خوشش میاد ولی نمیتونه به خانوادش بگه…میترسه از پدرش..
-خب چی شده حالا یهویی میخوان بیان خواستگاری شما؟
-نمیدونم والا…عموم میگه این دوتا جوون مجردن تو خانواده و هم خونن و خوبه که بهم برسن ?
-خب همینجوری که نمیشه…پدر شما چیزی نمیگن؟?
چرا…میگه خودت مختاری ولی چه کسی بهتر از پسرعموت… از طرفی عموم برادر بزرگه و بابام میگه حداقل یه دلیل قانع کننده بیار برای رد کردنش?برام دعا کنید…?
.
(تو دلم لعنت فرستادم به این شانسم..به اینکه به هرچیزی فکر میکنم خدا ازم میگیردش… قطعا ماجرای زینب هم به خاطر اینکه که من بهش فکر کردم و اون گرفتار این ماجرا شده…وگرنه تا الان که خبری نبود از این قضایا ?…اصلا این نحسی وجود منه…مجید دست و پا چلفتی بازم باختی??
خوب شد به خود زینب چیزی نگفتم که الان اونم زندگیش برای من خراب بشه ?
ولی یکهو یاد حرف خود زینب بعد از مسابقه افتادم که میگفت تو هر مسابقه ای تا اخرین نفس قبل از پایان مسابقه بجنگ و دعا و تلاش کن برای پیروزی ولی بعد مسابقه نتیجه هر چیزی شد دیگه حسرت نخور….
یادم افتاد که میگفت همه زندگی ما یک مسابقه هست.)
.
.
چند روز بعد به زینب پیام دادم..
-سلام…خوبید خانم اصغری؟ چه خبرا؟
-سلام…ممنونم ??هیچی..گرفتاری پشت گرفتاری??
.
-چی شده؟
-وسط این گرفتاری نمیدونم کی از کجا پیداش شده زنگ زده خونمون که فردا بعد از ظهری بیان خواستگاری زنونه و اشنایی اولیه..
-خب حالا چرا ناراحتید؟
-خب اخه شاید مجبور بشم بین دونفر ادم یکی رو انتخاب کنم در حالی که هیچ شناختی ندارم ازشون?
-ببخشید منو…?