تو آینهے آرایشگاه به خودم نیگا کردم،موهام و محاسنم کوتاه تر شده بود،بعد از یه حموم درست و حسابی قیافم بهتر شد.
لباسامو مرتب کردم لباس فرم پوشیده بودم برم پیش سرهنگ سلیمانی.
جلوی در خونمون منتظر وایستادم، ۱۰دقیقه بعد ماشینی که برام فرستاده بودن رسید.
سوار ماشین شدم، یکم جلوتر اشکانم سوار کردیم،اشکان تا چشمش به من افتاد گفت:بزنم به تخته رنگ و روت وا شده?
_سلام عرض شد اقا اشکان، بذار برسی?
_عه راستی سلاااااام فرمانده جون خودم?
باچشم غره اشاره کردم رسمی حرف بزنه با این کارم اشکان گفت: اقای سرگرد ایران نژاد چه خبر هایی در سینهی خود برایمان آورده اید؟?
با این حرفش خندم گرفت این بشر اصلا نمیتونه جدی باشه…?
با خنده گفتم:سلامتی رهبر?
_به به،شارژمان کردی فرمانده.?
بعد به سربازی که داشت رانندگی میکرد گفت: سرکار یکم تند تر حرکت کن…?
سربازه سریع به خودش اومدو گفت:اطاعت قربان?
_ از این به بعد اگه سرت به کارت نباشه میدم اضافه خدمت بخوری…?
با این حرفم از ترسش چنان گازی داد که منو اشکان باز زدیم زیر خنده…?
به کلانتری که رسیدیم همراه با سرهنگ سلیمانی طرف سالن همایش حرکت کردیم،نزدیک سالن همایشات که رسیدیم چشمم به نیروهای انتظامی خورد خیلی شلوغ بود،عجب دمو دستگاهی به راه انداخته بودن…?
آروم زدم رو شونه اشکان که بغلم وایستاده بود و گفتم:چخبرههههه…اووووووووه چقد مهم شدیم…?
_داداش،مگه دفه اولته؟
بعدشم من ک مهم بودم حالا تو رو نمیدونم…بعدش یه لبخند دندون نمایی زدو به روبه روش زل زد منم ترجیح دادم سکوت کنم?
وارد سالن که شدیم همه به احترامون ایستادن و احترام نظامی گذاشتن و هدایتمون کردن سمت صندلی های جلو.
از اینجور مراسما بیزار بودم،خداخدا میکردم زود تر تموم بشه از نظر من با این کارا ارزشه کار ادمو پایین میارن چرا نمیذارن اجر ادم محفوظ بمونه؟
در ضمن کار اصلیو شهدامون کردن ماکه کاره ای نبودیم?
اگر مجبور نبودم اصلا پامو اینجا نمیذاشتم،بعد از تموم شدن همایش گزارش عملیاتو تحویل سرهنگ سلیمانی دادم،قرار شد مراسم تشیع پیکر شهدا پس فردا انجام بشه.
تو اتاقه مخصوص کارم نشسته بودم، ذهنم دوباره پر کشیده بود سمت شهادت.
مگه راه شهادت باز نیست؟
پس چرا همیشه از قافله عقب می مونم.
همیشه بعد از این فکرو خیالا و انتظارات زیادی که داشتم یاد حرف شهید همت میفتادم که می گفت:قدم برداریم برای رضای خدا، حرف میزنیم برای رضای خدا، بجنگیم فقط برای رضای خدا وهمه چیز وهمه چیز باید برای رضای خدا باشه و اگرچنین شد پیروزی درش هست.
یاد 10 سال پیش افتادم که با بچه ها رفتم شلمچه نمیدونم چرا دلم هوای اونجارو کرده بود نزدیک عید بود واتفاقا موقعش بود،شاید حکمتی داشت که اینجوری تو دلم ولوله ی شهادت افتاده بود،دلم واسه زادگاه شهدا لک زده بود.
اره من دلتنگ بودم شاید اگه برم اونجا خالی بشم،شکایتمو پیش مردای مرد بکنم .
بعد از اتمام ساعت کاری با اشکان درمورد رفتن به شلمچه صحبت کردم،اونم از خداخواسته قبول کرد
_فقط باید بریم مرخصی بگیریم که فکر کنم سخت قبول کنن بعد از اون علی و مرتضی هم گفتن ما هم میایم?
سر سفره نشسته بودم و مشغول خوردن شام بودیم،مامان یهویی گفت:حسام جان، پسرم تو که نبودی گشتم چند تا دختر محجبه و خانم پیدا کردم هرکدومو که پسندیدی ان شاءالله بریم دیگه واسه خواستگاری?
_مامان جان همین که شما تو هر عملیات چشمتون به دره بسه حالا یکی دیگه هم این وسط اضافه شه که چی؟
بابا:حسام جان بابا،تو که اینقدر معتقد به اسلامی باید به همه چیزش عمل کنی دیگه نصف دین ازدواج نصف دیگش تقوا
_اخه…
محمد:اخه بی اخه…. من میخوام عمو بشم?✋?
_شما دوغتو بنوشششششش،راس میگی خودت برو زن بگیر?
_من محصل هستم،برادر جان!پول از کجا بیارم☹️
رو کردم به مامانوگفتم:باشه من تسلیم،فقط یه شرط داره،اینکه بذارین چند روز از عید امسالو برم راهیان نور بعدش هر اقدامی خواستین انجام بدین.
مامان باتعجب:راهیان نور؟بچه شدی؟کارت چی پس؟