” مهمانی بزرگ”
? بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون …
علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … ☺️
? اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه …
منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره …
?بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش …
قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده …
?همه چیز تا این بخشش خوب بود …
اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن … هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد …
? پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت …
زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش … دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه … ?
?مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد …
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم ….
و یکی محکم زدم پشت دست مریم…
?نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن … قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون …
? توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم … هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد …
قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد …
?بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده … - بابا … بابا … مامان، مریم رو زد …?