?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس?
سمیرا در حالیکه با گل توی دستش ور میرفت گفت: میای باهاش فال بگیریم
نگاهم درحالیکه به گل بود
گفتم: فال؟!!!
- آره دیگه، همین که گلبرگاشو بکنیم
- وای از دست تو دختر، اون از کارات تو گلزار شهدا، اینم از فال گرفتنت
خندید و گفت: مگه چیه، چیکار کردم خب
خندیدم و فقط سری از تاسف تکون دادم، یعنی این دختر آدم نمیشد ..
قرار بود امروز بریم سینما که من پیشنهاد دادم بریم گلزار،
گرچه سمیرا اول مخالفت کرد ولی تونستم راضی اش کنم،
البته آخرش پشیمون شدم از دست کارای سمیرا ..
انقدر تو گلزار اومد و رفت، یه بار گل بخره برا خودش، یه بارم گیر داده بود با شهدا یه بستنی بزنیم، یه بار هم شروع کرد به سلفی گرفتن که ترجیح دادم دیگه برگردیم خونه قبل اینکه اوضاع بدتر بشه ..
نفسمو دادم بیرون که
گفت: خب شروع میکنم، کمی فکر کرد و گفت: آهان!
گلبرگ اول رو کند و
گفت: یه خاستگار خوب میاد برام
گلبرگ بعدی: یه خاستگار بد میاد
و همینجور ادامه میداد، دیگه واقعا از خنده نمیدونستم چیکار کنم
?نویسنده: بانوگل نرگــــس