“من شوهرش هستم “
? ساعت نه و ده شب … وسط ساعت حکومت نظامی … یهو سر و کله پدرم پیدا شد!!!
? صورت سرخ با چشم های پف کرده ! از نگاهش خون می بارید … اومد تو … تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی!
? بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش:
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ? به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ …
? از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید … زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد …
بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود …
✅ علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم … اما الان نازدونه علی بدجور ترسیده بود…
?علی عین همیشه آروم بود … با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد … هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ☺️
? قلبم توی دهنم می زد … زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم … از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه …
? آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام … تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید …
✅ علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم :
- دختر شما متاهله یا مجرد؟ … و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید …
- این سوال مسخره چیه؟ … به جای این مزخرفات جواب من رو بده!?
- می دونید قانونا و شرعا … اجازه زن فقط دست شوهرشه؟☺️
?همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم سیاه شد …
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی … مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه … کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه … ✔️
⭕️ از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …
- لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟?