” فرزند کوچک من “
? هر روز که می گذشت علاقه م بهش بیشتر می شد…
⭕️ لقبم “اسب سرکش” بود … و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود …
?چشمم به دهنش بود ،تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم …
?من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم می ترسیدم ازش چیزی بخوام …
✅ علی یه طلبه ساده بود … می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته … چیزی بخوام که شرمنده من بشه…
هر چند، اون هم برام کم نمیذاشت. مطمئن بودم هر کاری که برام می کنه یا چیزی برام می خره، تمام توانش همین قدره …
?خصوص زمانی که فهمید باردارم?
اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد…
? دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم …
? این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد? مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی
نباید به زن رو داد … اگر رو بدی سوارت میشه و…
?اما علی گوشش بدهکار نبود …
منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده، با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو هم بکنه☺️
?فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و دائم الوضو باشم و…
منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم …
?9 ماه گذشت …
✳️ 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود? اما با شادی تموم نشد …
وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد …
?مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده
اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت به مادرم گفت: لابد به خاطر دختر دخترزات ،مژدگانی هم می خوای؟?
و تلفن رو قطع کرد …
⭕️مادرم پای تلفن خشکش زده بود …
و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد …