آمدی جانم به قربانت..
?شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود …
اونقدرکه اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه
منم از فرصت استفاده کردم
با قدرت و تمام توان درس می خوندم
ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد
التهاب مبارزه اون روزها
شیرینی فرار شاه ، با آزادی علی همراه شده بود …
?صدای زنگ در بلند شد در رو که باز کردم … علی بود … علی 26 ساله من … ?
مثل یه مرد چهل ساله شده بود …
چهره شکسته …
بدن پوست به استخوان چسبیده …
با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید … و پایی که می لنگید …
✔️زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن …
?و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود …
حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود …
و مریم به شدت با علی غریبی می کرد
می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود
?من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم
نمی فهمیدم باید چه کار کنم …
به زحمت خودم رو کنترل می کردم …
?دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو …بچه ها بیاید
یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم … ببینید … بابا اومده … بابایی برگشته خونه ?
?علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره …
خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم …
مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید …
چرخیدم سمت مریم …
- مریم مامان،بابایی اومده …
?علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم …
چشم ها و لب هاش می لرزید …
دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم …
چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم …
صورتم رو چرخوندم و بلند شدم …
?میرم برات شربت بیارم علی جان …
چند قدم دور نشده بودم …
که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ?
بغض علی هم شکست …
????
محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد …
من پای در آشپزخونه …
زینب توی بغل علی و مریم غریبی کنان …
شادترین لحظات اون سال هام ،به سخت ترین شکل می گذشت …
?بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد …
پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن … مادرش با اشتیاق و شتاب ،علی گویان … دوید داخل….
تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت …
?علی من، پیر شده بود …
????