_باشه باشه، دستمو کردم تو کیفم وجست و جو گرانه دنبال دوربینم گشتم همینجور که مست زیباییای طلاییه بودم اصلا حواسم نبود چندباری طول وعرض کیفمو دست کشیدم،به خودم که اومدم داخل کیفو نگاه انداختم.? ولی با صحنه ای روبرو شدم که چشمام از حدقه زد بیرون «دوربینم… بیشتر »
آرشیو برای: "آبان 1396"
رو سردر طلاییه عبارت بسم رب شهدا به طلاییه قرارگاه حضرت ابولفضل ( علیه السلام ) و مقتل علمداران (ره) خوش آمدید. از کنار پرچمای یا زهرا گذشتیم و به یه جای امام زاده مانند رسیدیم. _فاطمه اونجا رو نگاه شربت میدن _خب بدن _من دلم شربت میخواد من ک رفتم?… بیشتر »
سوار اتوبوس شدیم و ماشین بلافاصله راه افتاد، از اونجایی که کانال کمیل با فکه پنج کیلومتر فاصله داشت خیلی زود رسیدیم به محض اینکه ماشین توقف کرد بی تابانه از ماشین خارج شدم ، کفشامو در آوردم و پامو تو این وادی مقدس گذاشتم. قلبم بی محابا… بیشتر »
چشای سپیده که حسابی قرمز و متورم بود اما خودمو نمی دونستم رفتیم سمت اتوبوسی که سپاه فرستاده بود، سوار اتوبوس که شدیم. تازه به عمق حرف برادر حسام که میگفت (به سلاحی که امام زمان(عج)توصیه کرده پناه میبریم( همون زیارت عاشورا ❤)پی بردم. چقدر قشنگه موقعی که… بیشتر »
مادرجان شما رو قسم میدم ب همه ی پسرات که اینجا مثل تو شهید شدن به همونایی که با رمز یازهرا پیروز شدن شما که پیش خدا آبرو داری ازش بخواه بتونیم ادامه ی سفرو به خوبی طی کنیم و ماشین درست بشه نذار بخاطر من روسیاه بخاطر گناهای من این همه آدم نتونن ادامه ی… بیشتر »
_اگه من به جای اون بودم میگفتم چهل تا دراز نشست تو بیابون بری بقیه راهم تا فکه بدویی?? _باتشکر? میگما حالا میشه بریم؟سپیده لبخندی زد گفت: با کمال میل? بعد از عبور از دروازه به یه جای هموار رسیدیم که به جای جاده مانند رسیدیم که پر از سنگ ریزه… بیشتر »
چند قدم جلوتر رفتمو و از بقیه جدا شدم . هدف از گروه بندی این بود که راهو گم نکنیم و حالا به مقصد رسیده بودیم پس لزومی نداشت که بخواهیم با دو تا مرد ادامه ی مسیرمو بگذرونم و البته بهم خوش نگذره بنابراین قدمامو تند تر کردم . پیش پوستر بزرگ #ما_آماده_ایم… بیشتر »
همونطور که سرش پایین بود ادامه داد:اخه منکه لیاقت ندارم.? اشکان:حسام جان ول کن تو رو خدا،الان ولت کنیم دوباره میزنی زیر گریه که از قافله عقب موندم و وژدانن دارم ابپز میشم بخون دیگه. خلاصه ما پشت برادر حسام ایستادیم و قامت بستیم وشروع کردیم به نماز خوندن… بیشتر »
همونطور که بااخم به روبروم زل زده بودم سپیده اومد کنارم نشست. _خانووومه،فاطمه خانوووم چرا اخم کردی؟? _هیچی فکرم مشغوله،کجا میخوایم بریم؟? _وااااا،تو نمیدونی؟ داریم به بهترین قسمتی که تو عمرم دیدم میریم انقد با اشتیاق جملشو گفت که با ذوق چشمامو مظلوم… بیشتر »
سوار ماشین شده بودم و دوس داشتم با یکی حرف بزنم و با آب و تاب از قشنگیای دوکوهه واسش بگم ناخودآگاه به طرف بغل دستیم مایل شدمو گفتم : من فاطمه ام از آشناییتون خوش وقتم، باشنیدن صدام سرشو بلند کردو با یه لبخند مهربون باهام احوال پرسی کرد سپیده:چه عجب شما… بیشتر »
قاطی جمعیتـــ شدم _زندگی واقعی دوکوهه از سر شب به بعد آغاز میشد و وقتی شبا تو محوطه ی پادگان قدم میزدی میدیدی تو اون سوز و سرما تو هر گوشهه پادگان مخصوصا زمین میدان صبحگاه و حسینیه بچه ها در حال اقامه ی نماز شب و ادعیه ماثوره از حضرات معصومین… بیشتر »
?ماشین توقف کرد و یکی از آقایون #بسیجی گفت : همسفران عزیز ! توجه کنید،شهر تموم شد،اینجا هر قطعه یه (منطقه )اس و هر منطقه ( یک ایستگاه بهشتی )? فرصت کوتاهه ان شاء الله که از این سفر نهایت استفاده رو ببریم ، ان شاء الله در طول این سفر با وضو باشیم… بیشتر »
صبح شده بود،اینو از صدای اذان متوجه شدم. اروم از روی تختم پایین اومدم،وضو گرفتم و سجادهے سبز رنگمو تو اتاق پهن کردم. تو خلوت نماز صبحمو خوندم هنوز فکرم درگیر اون مزار شهدا و خوابم بود. از اتاقم که خارج شدم مامانمو دیدم که تا کمر خم شده بود تو ساک با… بیشتر »
بعد از اینکه از بچه ها جداشدم شبــ شده بود،حالا که میخواستم برم شلمچه دلم میخواستــ برم مزار شهدای گمنام میخواستم باهاشون تجدید پیمان کنم. پام که به مزار رسید یه عطر خوش اشنا به مشامم خورد اینجا تیکه ای از بهشته.?? به فانوسای روشن سر مزار هرشهید چشم… بیشتر »