همونطور که سرش پایین بود ادامه داد:اخه منکه لیاقت ندارم.?
اشکان:حسام جان ول کن تو رو خدا،الان ولت کنیم دوباره میزنی زیر گریه که از قافله عقب موندم و وژدانن دارم ابپز میشم بخون دیگه.
خلاصه ما پشت برادر حسام ایستادیم و قامت بستیم وشروع کردیم به نماز خوندن انقدر با شیوایی و صوت زیبا عبارات عربیه نمازو ادا میکرد که واقعا فهمیدم اینجور که من نماز می خوندم از دم همشون غلط بوده خخخخ?
بعد از نماز دوباره شروع به حرکت کردیم، یکم که جلوتر رفتیم تفاوته این منطقهرو با جایی که قبلا بودیم کاملا حس میکردم اینجا کم کم فضای محوطه سبز می شد درختا و بوته های سبز رنگی به چشم میخورد.
کلا تو هپروت بودم که عبارته ((انا فتحنا لک فتحا مبینا)) به چشمم خورد.
باورم نمیشد اینجا فتح المبین بود.
ناخوداگاه یه لبخند زدم و این ایه از قرانو زمزمه کردم.
رسیده بودم به قطعه ای از شلمچه که
حکم کربلا رو داشت.